رمان رسپینا پارت 98
نشستم روی تخت و خودمو کشوندم سمت بابام _جونم بابا _بدون شک میگم که باهاش حرف زدی و خیر از بیرون رفتنت داری _خبر دارم _چندتا سوال ازت دارم باباجان ، رو راست جوابمو بده ، احساستو غلاف کن _چشم ، بپرس شما ، قول میدم راست و حسینی جواب بدم _رادان شمس ….. وقتی بترسی به جز خانوادت