5 بهمن 1401 - رمان دونی

روز: 5 بهمن 1401 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان ملورین

رمان ملورین پارت 14

    زمانی که تمام شد کمر راست کرد و دستی به پیشانی‌اش کشید، نه صدای محمد می‌آمد و نه مینو.   در یخچال را بست و به سرعت از آشپرخانه خارج شد، مینو سرش را روی پای محمد گذاشته بود به خواب عمیقی فرو رفته بود و محمد با موهای دخترک بازی می‌کرد.   با دیدن ملورین لبخندی تحویلش

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 4

    حرفش را زد و سپس به سرعت از اتاق خارج شد و درب اتاق را بهم کوبید. قباد کلافه دستی میان موهایش کشید و گفت:   – سرشو مثل خر خم میکنه میاد تو اتاق، اصلا به این دقت نمیکنه که شاید ما داریم اعمال خاک برسری انجام میدیم، شاید من لخت باشم اصلا!   به ارامی خندیده

ادامه مطلب ...
رمان دل دیوانه پسندم

رمان دل دیوانه پسندم پارت 109

    سکوت کردم. ادامه داد :   الانم قرار نیست کسی بیاد برت داره ببره.   فقط اجازه گرفتن بیان خواستگاری. یکم حرف بزنیم. یه آشنایی صورت بگیره.   ته تهش اینه که میگی نمی خوام و می رن   _ مامان بببین من همین الانم میگم نمی خوام.   حرصش گرفت و گفت : چه زبون نفهمی تو

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 155

        فرهاد که در حال صحبت و خوش و بش با یکی از مهمان های دعوتی اش بود ، با افتادن چشمانش به یزدان و گندم ، حرفش را کوتاه کرد و به سمت آنها راه افتاد .       با رسیدن به فاصله سه چهار متری اشان ، بلند و با صدایی بشاش گفت :

ادامه مطلب ...
رمان آشپز باشی

رمان آشپز باشی پارت 14

    دوست او بود اما انسانیت که حالی‌اش می‌شد… تنها راهی که به خاطرم آمد کمک خواستن از او بود…   – آقا کمکم کن… این منو خفت کرده…   چشمان مرد به آنی گرد شد و نگاهش بین من و او چرخید.   – چی می‌گه حسین؟   – دردسر نمی‌شم برات… شفتالو نیست!   انگار شفتالو رمزی

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 252

        شعبانی سری به تاسف تکون داد و با شرمندگی لب زد: – ما تو یه شهر کوچیک زندگی می کنیم. همه سرشون تو زندگی همه.. نمی تونستم انقدر راحت برم سراغ قانون و همه رو خبردار کنم که زنم فرار کرده و منم افتادم دنبالش.. بعد دیگه اونجا جای زندگی واسه ما نمی شد.. خودمم چند

ادامه مطلب ...
رمان آوای نیاز تو

رمان آوای نیاز تو پارت 119

      آیدین دستاش به حالت تسلیم بالا برد _داداش ما داریم حرف می‌زنیم چرا یهو جدی میشی میزنی جاده خاکی… باشه همونی که تو میگی ولی باید یاد آوری کنم آدما تغییر میکنن این قدر آوارو دست کم نبینش؛ نه فقط آوارو هر کس دیگه ایو یهو دیدی اون بره ی ضعیف تو سری خور از خودت گُنده

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۵۴

      _ خانم نمیخواین وزن کنین؟……   از فکر بیرون میام و نگاش میکنم….   بیشتر از ده سال بهش نمیخوره…..چهره ی خوشگلی داره….با اون موهای بور و پوست مثل برفش…..   چرا دختری به سن اون باید کار کنه……   جوابی که ازم نمیشنوه ناامید میشه و میچرخه و میره..     چقد زندگی برا بعضی آدما

ادامه مطلب ...