رمان طلوع پارت ۵۴ - رمان دونی

رمان طلوع پارت ۵۴

 

 

 

_ خانم نمیخواین وزن کنین؟……

 

از فکر بیرون میام و نگاش میکنم….

 

بیشتر از ده سال بهش نمیخوره…..چهره ی خوشگلی داره….با اون موهای بور و پوست مثل برفش…..

 

چرا دختری به سن اون باید کار کنه……

 

جوابی که ازم نمیشنوه ناامید میشه و میچرخه و میره..

 

 

چقد زندگی برا بعضی آدما مزخرف میگذره….

 

عین من….

 

 

هوا تاریک شده و من هیچ ایده ای برا اینکه کجا بخوابم ندارم….

 

بدبختی اینکه مشکل اصلیم الان جا برا خوابیدن نیست….مهمتر از اون یه چیزی برا خوردنه….

 

 

از صبح چیزی نخوردم و حالا حالت تهوع امونمو بریده….

 

 

 

 

هیچ پولی ندارم…..دریغ از یه پاپاسی….

 

 

 

 

مسخره ست واقعا…..از ماشین مدل بالای پدربزرگ و پسرداییت پیاده شی بدون اینکه براشون مهم باشه کجا قراره بری….

 

 

پوزخند کنار لبش رو وقتی بهش گفتم همین کنار خیابون پیاده میشمو یادم نمیره….

 

انگار واقعا فکر کرده من یه هرزه م که کاسبیمم کنار خیابونه….

 

 

 

 

 

به آسمون نگاه میکنم….

 

_ داری میبینی خداااا…..یادت رفته منو….تا کی باید برم و نرسم…..یه زندگی ازت طلب دارم….چرا نمیبینیم آخه….

 

 

اشکایی که بدون اجازه رو صورتم میریزه رو دوست ندارم….

 

 

به هر کی که بدهکار نباشم به چشام خیلی بدهکارم….

 

 

به دلم بدهکارم…..

 

 

موبایل تو کیفم زنگ میخوره…..میخوام جواب ندم….کی رو دارم آخه جز اون کامران وامونده…..

 

 

 

اینقده زنگ میخوره که قطع میشه…..

 

 

تنها چیزیه که برام مونده……

 

موبایل گرون قیمتی که امیرعلی برام خریده……تنها یادگاریی که ازش دارم….

 

 

 

دست میکنم تو کیفمو درش میارم…..

 

 

صفحه ش روشن میشه و با دیدن یک تماس بی پاسخ از بی معرفت شوکه و هل زده از جام بلند میشم….

 

 

 

 

همون بی معرفتی که جام گذاشته…..همونی که حرف از با هم بودن تا ابد زده بود و چه زود هم ابدش رسید…..

 

 

چشام دوباره پر میشه……چقد بدبختم که با تموم دلخوری که ازش دارم ولی به خودم لعنت میفرستم برا این جواب ندادن……

 

 

 

 

 

 

موبایل به دست گوشه ی پارک میشینم…..جای دنجی که کمتر کسی گذرش بهش میفته…..

 

میترسم….خیلی هم میترسم…..هم از آدما و هم از سوسک و عقرب و مار……ولی چاره ی دیگه ای نیست چون جایی نیست……تنها مامنم برا خوابیدن اتاق ساره بود که اونم از ترس تهدیدای کامران جرات نزدیک شدن بهش رو ندارم….

 

 

 

 

 

ساعت از ده شب گذشته و من با خودم میگم چرا فقط همون یه بار زنگ زد پس…..نکنه…نکنه دستش اشتباهی به شمارم خورده…….

 

کاشکی جواب میدادم بهش…..اه…..لعنت بهت کامران…که وقتی خودت هم نیستی فکرت همه آرامشمو ازم میگیره….‌

 

دو دل میشم برا زنگ زدن بهش و آخرم احساسم به عقلم غلبه میکنه و شمارش رو میگیرم…..

 

 

وجودم غرق هیجان میشه برا دوباره شنیدن صداش….

 

 

 

پوست کناری ناخنم به دندونم گیر میکنه و کنده میشه…..

 

دردش تا مغزم میپیچه و صدای آخ گفتنی که میخوام به زبون بیارم با صدای الو گفتن امیرعلی تو گلوم خفه میشه……

 

 

 

_ الو……

 

چشام ناخودآگاه بسته میشه…..بغض گیر کرده تو گلوم اجازه ی درست نفس کشیدن رو بهم نمیده چه برسه به حرف زدن…..

 

 

_ الو….طلوع….

 

چه راحت ولم کرد……خیلی…..من سوختم تا با نبودنش کنار اومدم…..ذره ذره آب شدم…..تموم شدم……درد تیزی از پشت گردنم تا قلبم کشیده میشه‌….انگار که سوزن فرو کنن تو قلبت همونقد درد داره……همونقد میسوزی….این یادگاری زخمیه که خودش بهم زد…..

 

چهرم از درد تو هم میره…..دست میذارم رو قلبمو فشارش میدم…..

 

 

_ الو…طلوع…صدامو میشنوی….طلوع…..

 

 

 

 

بی توجه به درد جسم و روحم لبهای خشکمو از هم باز میکنم و آروم لب میزنم:الو……

 

صدای نفس عمیقی که میکشه رو میشنوم….

 

 

چه مسخره…..نگرانم شد یعنی!!….

 

 

_ سلام عزیزم….خوبی طلوع جان؟….

 

 

عزیزم!!….

 

 

چه راحت حرف میزنه…..برخلاف منی که دارم جون میدم تا یه کلمه به زبون بیارم….

 

 

_ طلوع چرا حرف نمیزنی؟….خوبی؟…کجایی؟….

 

 

آدما چه زود غریبه میشن نسبت به هم……

انگاری کسی که الان داره حرف میزنه همون کسی نبود که چند ماه پیش اونجوری شب تا صبح تو بغلش بودم و حتی با همم رابطه داشتیم…..

 

 

گوشی رو فاصله میدم و چند نفس عمیق میکشم تا به خودم مسلط باشم و دوباره میچسبونم به گوشم…..

 

جون میکنم تا بگم ولی میگم……

 

_ سلام…بله میشنوم…خوبین شما؟..‌‌‌‌‌

 

اینبار منم که صداش رو با مکث میشنوم…….و البته با تعجب…

 

_ شما؟؟!!….

 

حرفی نمیزنم که باز خودش میگه: شدم شما‍؟…آره طلوع؟…

 

عجب حرف مزخرفی میزنه…‌.

 

نکنه انتظار داشت نفسم صداش بزنم با داغی که رو دلم گذاشت….

 

 

_ طلوع ازم دلخوری.‌‌…حق هم داری عزیزم…..ولی قضیه اینجوری نیست که تو فکر میکنی…..الانم وقت اینکه بشینم و برات توضیح بدم نیست.‌‌…زنگ زدم حالت و بپرسم…‌‌‌‌‌..چیکار میکنی؟.‌‌..خوبی الان ؟….

 

 

خدایاااا…..چرا واقعا بعضیا فکر میکنن ماهیو هر وقت از آب بگیرن تازه ست…..بعد از چندین ماه حالا تماس گرفته و میگه زنگ زدم حالتو بپرسم…..

 

 

لعنت به خودم و غرورم…که اگه نبود الان هر بلایی که تو این مدت سرم اومده بود و ریز به ریز براش تعریف میکردم تا خودش از نامردیش خجالت بکشه…..

 

 

 

 

به اطراف نگاه میکنم….یعنی اگه بهش بگم چون هیچ جایی رو ندارم که بخوابم و الان گوشه ی پارکم و قراره به محض صبح شدن موبایلی که خودش برام گرفته بود رو بفروشم تا یه پولی دستم بیاد چه واکنشی نشون میده…‌

 

 

 

نه…..

 

ثابت شده ست برام…….یه بار غرورمو به خاطرش شکوندم برا خودمو و هفت پشتم بسه…..

 

هیچکدوم از این حرفا رو نمیزنم و در عوض میگم: خوبم…..خیلی خوب…‌‌‌‌‌.اوایل یکم برام سخت بود ولی الان که خانوادم رو پیدا کردم خدا رو شکر همه چی خوب شده…..

 

میگم یکم سخت بوده تا بسوزه…..تا بدونه قرار نیست اگه رفت منم به پاش بسوزم…….کاری که واقعا انجام دادم……سوختم…..کاش آدما یکم فقط یکم شبیه حرفاشون باشن….‌.

 

صداش با تعجب و هیجان به گوشم میرسه: واقعا.‌…پیداشون کردی…چه جوری آخه….خیلی خوش حالم برات طلوع.‌….خیلی……کاشکی زودتر بهت زنگ میزدم…اینجوری لااقل کمتر خودخوری میکردم……

 

 

بی ربط میگم: کاری داشتین بهم زنگ زدین؟….

 

_ تو رو خدا طلوع…..اینجوری حرف نزن فک کنم برا اولین باره دارم باهات حرف میزنم……

 

پوزخند صداداری میزنم که نمیدونم صداش رو میشنوه که البته امیدوارم بشنوه….

 

 

_ آخر هفته میام تهران….میخوام ببینمت…..

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان طلا pdf از خاطره خزایی

  خلاصه رمان:       طلا دکتر معروف و پولداری که دلش گیر لات محل پایین شهری میشه… مردی با غیرت و پهلوون که حساسیتش زبون زد همه اس و سرکشی های طلا…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 1.5 / 5. شمارش آرا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خواب ختن به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

  خلاصه رمان:   می‌خواستم قبل‌تر از اینها بگویم. خیلی قبل‌تر اما… همیشه زمان زودتر از من می‌رسید. و من؟ کهنه سواری که به غبار جاده پس از کوچ می‌رسیدم. قبلیه‌ام رفته و خاک هجرت در  چشمانم خانه کرده…   خوابِ خُتَن   این داستان، قصه ای به سبک کتاب «از قبیله‌ی مجنون» من هست. کسانی که اون داستان رو

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اشرافی شیطون بلا

  دانلود رمان اشرافی شیطون بلا خلاصه : داستان درباره ی دختریه که خیلی شیطونه.اما خانواده ی اشرافی داره.توی خونه باید مثل اشرافیا رفتار کنه.اما بیرون از خونه میشه همون دختر شیطون.سعی میکنه سوتی نده تا عمش متوجه نشه که نمیتونه اشرافی رفتارکنه.همیشه از مهمونیای خانوادگی فرار میکنه.اما توی یکی از مهمونی ها مجبور به شرکت کردن میشه و سوتی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آخرین چهارشنبه سال pdf از م_عصایی

  خلاصه رمان :       دختری که با عشقی ممنوعه تا آستانه خودکشی هم پیش میرود ،خانواده ای آشفته و پدری که با اشتباهی در گذشته آینده بچه های خود را تحت تاثیر قرار داده ،مستانه با التماس مادرش از خودکشی منصرف میشود و پس از پشت سر گذاشتن ماجراهائی عجیب عشق واقعی خود را پیدا میکند ….

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه سال و خرده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دنیا دار مکافات pdf از نرگس عبدی

  خلاصه رمان :     روایت یه دلدادگی شیرین از نوع دخترعمو و پسرعمو. راهی پر از فراز و نشیب برای وصال دو عاشق. چشمانم دو دو می‌زند.. این همان وفایِ من است که چنبره زده است دور علی‌ِ من؟ وفایی که از او‌ انتظار وفا داشته‌ام، حالا شده است مگسی گرد شیرینی‌ام… او که می‌دانست گذران شب و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Pari
Pari
1 سال قبل

سلام
من تازه شروع کردم رمانتونو به خوندن
خیلی قشنگه و دوس داشتم
چه روزایی پارت میزارید؟

ناشناس
ناشناس
1 سال قبل

نویسنده جان پارت ها را طولانی تر کن لطفا

آیناز
آیناز
1 سال قبل

یعنی واقعا اگه طلوع برگرده با امیرعلی از زندگی لف میدم ….من قدرت قلمتو خیلی دوست دارم نویسنده ولی خواهش میکنم هندیش نکن امیر علی واقعا بی لیاقته حتی اگه مجبور بوده بره چرا وقتی دم از عاشقی میزد حتی به حرف های طلوع گوش نداد امیدوارم به پسر داییش برسه اون به نظر یکم غیرت رو داره

همتا
همتا
1 سال قبل

بی معرفت

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط همتا
ساحل
ساحل
1 سال قبل

چه پست🙂

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x