رمان آوای نیاز تو پارت 119

3.7
(6)

 

 

 

آیدین دستاش به حالت تسلیم بالا برد

_داداش ما داریم حرف می‌زنیم چرا یهو جدی میشی میزنی جاده خاکی… باشه همونی که تو میگی ولی باید یاد آوری کنم آدما تغییر میکنن

این قدر آوارو دست کم نبینش؛ نه فقط آوارو هر کس دیگه ایو

یهو دیدی اون بره ی ضعیف تو سری خور از خودت گُنده تر شد گرگ تر شد زد شاخاتو شکوندا… اینم بگم شاید به قول تو الان داره فیلم میاد ولی یهو دیدی بعدا از نقشش خوشش اومد و غرق شد توشا… از ما گفتن بود

 

 

با پایان جملش لیوان قهوه ای جلوم گذاشته شد و صدای تشکر آیدین اومد و من خیره به محتوایات توی لیوان با تردید زیادی گفتم:

_منم فیلم باز ماهریم یهو دیدی منم غرق زندگی خودم‌ شدم… زندگی دیگه!

 

 

نگاهم و بهش دادم که با تعجب گفت:

_می‌خوای بگی قید آوا و میزنی؟

 

_نه ولی به گفته تو اگه منو نخواد و این و حسش کنم چاره ای ندارم، آدمی نیستم که یکی نخواد باشمو من اصرار بر بودن کنم‌

 

 

هیچی نگفت و صدای نفس عمیقش فقط به گوشم رسید که همون لحظه گوشیش زنگ خورد

با نگاهی به صفحه گوشیش گفت:

_رضایی مقدم همون که کارای گمرک و میکنه

برم‌ بیرون جواب بدم موسیقی‌ پخش میشه نمی‌فهم چی میگه!

 

 

سری تکون دادم که از جاش بلند شد و رفت

وَ من تازه با گفتن کلمه موسیقی از زبون آیدین متوجه شدم داره موسیقی پخش میشه!

با دو دستم دستی تو موهام کشیدم و بازوهام و تکیه دادم به میز و زیر لب‌ گفتم:

_حواست کجا جا مونده جاوید؟

 

دلم تنها تر از هر روزشه

حالم بدتر و بد تر بودش هی

تورو دیدم یهو دنیام شدی

دلم گیر دل مرموزته

تورو دیدم یهو واشد دلم

میخوام صد بار خدارو شکر بگم

شدی قلبو تن و روح دلم

تو باعث شدی که من شوکه شم

دلم با تو بودن میخواد همین الانشم دیره

دارم میمیرم و نفس داره هر آنشم میره

دلم موی تورو میخواد

دلم بوی تورو میخواد

دلم روی تورو میخواد

دلم راه رفتنو میخواد

کنارت شب چقدر خوبه

یه دل دارم توی سینه همون واسه تو میکوبه

دلم موی تورو میخواد

دلم بوی تورو میخواد

دلم‌ روی تورو میخواد

 

 

 

 

 

با زنگ خوردن گوشیم فکرم از آهنگی که یکم زیادی به حال و روزم می‌خورد دراومد

نگاهی به صفحه گوشیم کردم و با دیدن اسم ژیلا دروغ بود اگه می‌گفتم اخمام توهم نرفت

دکمه اتصال تماس و زدم و در سکوت کامل گوش دادم ببینم چی میگه

_الو جاوید؟!

 

_دارم می‌شنوم

 

صدای نفس عصبیش اومد و این بار سعی کرد با صدایی که معلوم بود داره کنترل می‌کنش که ملایم و درخواستی باشه گفت:

_میشه امشب یکم زود بیای بریم خرید برای عید!؟

 

 

دستی رو صورتم کشیدم و خواستم چیزی بگم که جلو تر از من ادامه داد

_برای پس فردا که سال نو… خب همه دارن میان می‌خوام یه چیزایی بخرمو دوست داشتم با یه همراه برم، خواهش میکنم فقط به عنوان یه همراه بیا

 

 

سال نو؟! پس فردا؟! حواسم کجا بود؟!

در اصل این قدر دغدغه برای خودم چیده بودم که اصلا یادم رفته بود سال نویی هم هست..‌. حتی نگاهم به سفره های هفت سینی که تو لابی شرکت چیده شده بود خورده بود ولی اصلا حواسم نبود که این سفره ها نشونه سال جدیده!

 

_ژیلا تو که میدونی جواب من چیه برای چی خواهش میکنی؟! از طرفی من واقعا حوصله جمع و ندارم… پس فردام نیستم پس هر چی دوست داری بپوش و بخر پولم خواستی بگو بزنم به کارتت

 

_چی میگی جاوید یعنی چی نیستی سر سال تحویل نیستی؟.. .همه هستن تو نمی‌خوای باشی!؟

 

_مگه این چند سالی که زندگیم و جدا کرده بودم سال نو میومدم اون جا؟

 

یکم سکوت کرد ولی این بار با صدایی گرفته گفت:

_امسال حداقل فقط چند لحظه بمون سال تحویل شد برو

 

دستی رو صورتم کشیدم این همه خواهش برای ژیلا یکم عجیب بود اونم با این لحن… یعنی این قدر مهم بود براش حضور من جلو چهار تا مثلا فامیل؟!

_جاوید من مادر پدرمم دارن به خاطر من میان ایران چون ازدواج کردم دارن قید زندگی خودشون و میزنن برای دو سه روز میان این جا… می‌خوان بعد سالی من و ببینن مگه چقدر پیش میاد مادر پدری که هر کدوم سرگرم‌ زندگی و بچه های خودشونن بعد یه عمری که از هم دور بودن و طلاق گرفتن بیان دیدن بچه مشترکشون که مثلا ازدواج کرده… بعد تو حتی نمی‌خوای همراهم باشی جاوید!؟

 

نفس عمیقی کشیدم که صدای پر بغضش اومد

_خیله خب اشتباه کردم‌ زنگ زدم حق داری

 

صدای بوق ممتد که تو گوشم پیچید گوشیمو پایین آوردم و انداختم رو میز

خودم‌ کم بدبختی داشتم اینم اضافه شده بود

هر چند با جمله آخرش می‌دونستم چرا براش مهم بود حضورم تو اون جمع… می‌خواست به پدر مادرش بفهمونه بدون اونا زندگیش عادیه و روال در صورتی که هر کی نمی‌دونست من خوب می‌دونستم حال درونیش خوب نیست مثل خیلیامون، البته که یکیش خود من!

 

تو فکر بودم که با نشستن آیدین جلو روم به خودم‌ اومدم و نگاهم و بهش دادم و آیدین با صدای متعجب‌ گفت:

_چی شد یهو چرا این قدر بهم ریختی؟ دل‌پیچه؟ اسهالی چیزی؟

 

هیچی نگفتم‌ و بی توجه به سوالاش جدی گفتم:

_پس فردا همه میان خونه اقا بزرگ؟

 

سری به معنی اره تکون داد

_وَ تو نمیای مثل این چند سال دیگه؟!

 

«ب رمانهامون با کلیک رو ستاره های پایین امتیاز بدین 🙂⁦❤️⁩»

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Bahareh
Bahareh
1 سال قبل

چقدر خسته کننده شده

ریحان
ریحان
1 سال قبل

همین
ژیلا گفت بیا جاوید هم گفت نمیام خلاص
☹️ ☹️ ☹️ ☹️

Asal
Asal
1 سال قبل

میشه یه پارت دیگه هم بدی لطفا ممنونت میشم نویسده جان

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط asal ahoyi

دسته‌ها

4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x