رمان آشپز باشی پارت 55
– هی… ننهزری! همین ساده بودم که این همه بلا سرم اومد. دانهای دیگر از چاقاله برداشتم. نگاهم را پی اردکهایی دواندم که پشت سر هم و منظم راه میرفتند. از غازها میترسیدم بهخاطر همین ننهزری در یک قسمت باغ که فنس کشی داشت زندانیشان کرده بود. – الان چی؟ الان خوشبختی؟ گربه