لبهایم را با حرص روی هم فشردم تا ناخواسته چیزی نگویم. فعلا باید میشدم حورایِ باب میل قباد و مادرش. ذلیل، بدبخت، وابسته و تو سری خور.
برای راضی کردن قباد باید مدتی دندان روی جگر میگذاشتم و همه چیز را تحمل میکردم. اگر درمانی برایمان بود حاضر بودم هر خفتی را به جان بخرم.
تحمل میکردم و زمانی که بچه دار میشدم، تقاص تک تک این کارها را از همه شان میگرفتم.
قباد هم با آمدن بچه همان قباد سابق میشد و باز هم عشق و علاقه بینمان برمیگشت و آنوقت بود که میتوانستم با خیال راحت به زندگی ام بچسبم. بدون لاله، مادر قباد و تمام بدخواهانم…
حتی نیم نگاهی هم خرج قباد نکردم. طبق معمول لال شده و برای دفاع از همسرش قدمی بر نمیداشت. لبخندم را تمدید کردم و گوشه ی تخت نشستم. انگشتانم را داخل موهایم برده و همه شان را به یک سمت هدایت کردم.
_ واقعا نمیدونم چطور ازت تشکر کنم. چند روزه کار و زندگیت رو ول کردی و مدام اینجایی. ما ازت ممنونیم که انقدر بهمون سر میزنی و دغدغه ات شدیم، اما عزیزم راضی به زحمت نیستیم!
یکمم برای زندگی خودت وقت بذار.
طعنه ی کلامم کاملا واضح بود اما هیچ چیز در برابر حق به جانبی این خانواده کارساز نبود. لاله کجخندی زد و با ناز سمت قباد برگشت و لحنش حتی من را هم از خود بیخود کرد چه برسد به قبادی که نزده میرقصید.
_ زندگی من همینجاست!
برای بیرون کشیدن زبانش از حلقوم چقدر در زندان میفتادم؟!
برای در آوردن چشمهایش از کاسه چطور؟!
میخواست زندگی اش را روی زندگی من بنا کند و من بیچاره وار محکوم بودم به تحمل.
_ عزیزم! زندگی خودت انقدر کسل کننده و بی ارزشه که افتادی دنبال زندگی بقیه؟
_ حورا!
چقدر جالب!
فکر میکردم قباد دفاع کردن را از یاد برده اما برای دفاع از لاله که خوب زبانش دراز بود.
خوشا به حال من با این شوهر ریاکاری که عشقش فقط و فقط به حرف بود.
حالا که انقدر برای هم مهم بودند، کاش راهی بود تا با هم یکیشان کنم.
مثلا با کوباندن سرهایشان بهم، یا شاید گره زدن دست و پاهایشان بهم، شاید هم تکه تکه کردنشان و چپاندن تکه هایشان در یک کیسه!
آنوقت میتوانستند تا آخر عمر برای هم حرف زده و بخندند.
اما تمام تفکراتم را کنار زده و به جایش دندان روی هم ساییدم.
سر روی شانه خم کردم و معنادار نگاهم را به قباد دوختم. خواهشی که در پس نگاهش بود بیشتر قلبم را آتش میزد.
میخواست ادامه ندهم…
آزرده کردن لاله او را هم می آزرد. همسر عزیزم دلش نمیخواست خاطر اولیاحضرت مکدر شود.
کاش جایی برای رفتن داشتم، کسی که با آغوش باز پذیرایم باشد و من با خاطری آسوده از تمام اینها دل میکندم.
اما حالا که نه جایی داشتم و نه کسی را، باید برای نگه داشتن همین زندگی نصفه و نیمه میجنگیدم. قباد تنها دارایی من از کل این دنیا بود و نباید به دست کسی دیگر میسپردمش.
نگاهم پر از حرف بود اما قفلی به زبانم دوختم و آرام زمزمه کردم.
_ میرم یه چیزی بیارم از مهمونمون پذیرایی کنم.
نرسیده به در، با شنیدن صدای لاله پاهایم به زمین چسبید.
_ طفلی نمیدونه تنها مهمون این خونه خودشه، همین روزاست که باید جول و پلاسش رو جمع کنه و بره.
چرا ایستاده بودم؟ چرا نمیرفتم؟
شاید منتظر نقض حرفهای لاله توسط قباد بودم. که بگوید من صاحب قلبش هستم و همان هم مهم است اما باز هم انتظار بیجا…
قباد دیگر آن قباد سابق نبود…
پاهای خشک شده ام را تکانی دادم و خودم را از آن اتاق جهنمی و فضای خفقان آورش بیرون انداختم. چشمهایم میسوخت و من نمیخواستم اجازه ی اشک ریختن را برایشان صادر کنم.
سرم از هجوم این همه درد داشت میترکید و قلبم یکی در میان میزد. دست روی قلبم گذاشتم و نفس لرزانم را تکه تکه بیرون دادم.
_ تحمل کن حورا، تحمل کن دختر… تموم میشه… بالاخره تموم میشه…
اما انگار خودم هم میدانستم تمام شدنی در کار نبود و انتهای این ماجرا خودم تمام میشدم که پلک بستم و به چشمانم اجازه ی باریدن دادم.
حداقل کاری بود که برای سبک شدن بلد بودم.
با چشمانی سرخ پایین رفتم و با دیدن مادر و خاله ی قباد ایستادم. آرام سلامی کردم که توجهشان بهم جلب شد.
مادرش با دیدنم اخمی کرد و ایش گویان رو گرفت. لابد همه حق داشتند داخل اتاق مشترک من و همسرم شوند جز خودم که حالا بابت این کار برایم قیافه میگرفت.
خاله اش هم رفتاری مشابه خواهرش انجام داد و با تاسف پوفی کرد.
_ بمیرم برات خواهر چی میکشی تو!
کاش کسی هم برای من میمرد که از دست این جماعت کم مانده بود سر به بیابان بگذارم. آه پر حسرتی که مادر قباد کشید دستانم را مشت کرد.
_ بیچاره پسرم. تو این شرایطشم به فکر خانمه و به هر سازی که میزنه میرقصه… اما هیچی به هیچی. اینهمه آبو پای یه درخت خشک میداد تا الان شکوفه زده بود.
من موندم این همه دکتر میره یکیشون یه ذره سواد نداره که بهش بگه زمینت حاصل خیز نیست و هر کارم کنی باز محصول نمیده؟
چشممون به دهنش خشک شد که یه بار خبر خوب بده اما دریغ، ما شانسمون کجا بود خواهر…
_ والا خوب رویی ام داره، یذره شرمنده نیست بابت این بی عرضگیش!
میگفتند خدا جای حق نشسته است. میدانی چه زمانی این حرف را باور میکردم؟
روزی که بفهمم این همه سال مشکل از قباد بوده و آنوقت من تمام این حرفهایشان را توی صورتشان بکوبم و خرد شدنشان را ببینم.
بی توجه بهشان راهم را سمت آشپزخانه کج کردم که خاله ی قباد پوزخندی زد و گفت:
_ یعنی میرسه روزی که بچه ی قباد و لاله رو ببینم؟!
دود از سرم بلند شد و ابروهایم به فرق سرم چسبیدند. کاش نقشه ی بهم ریختن زندگی ام را حداقل مقابل خودم بازگو نمیکردند. اینها دیگر چجور آدمهایی بودند؟
حرفش برایم گران تمام شده بود که بی هوا سمتشان برگشتم و بی فکر لبهایم را از هم فاصله دادم.
نمیدانستم با دستان خودم زندگی ام را به باد خواهم داد که اگر میدانستم لال میشدم و لال میشدم و لال…
_ خیلی امیدوار نباشین خاله جون، شاید مشکل از قباد باشه. دستی دستی دختر عزیزتو بدبخت نکن!
به محض خارج شدن این حرف از دهانم، هر دو ماتشان برد و بعد از چند ثانیه مادر قباد زودتر به خودش آمد و جیغ بنفشی کشید.
_ دختره ی بی چشم و رو! کارت به جایی رسیده که رو قباد من عیب میذاری؟
کم بهت محبت کرد؟ کم هواتو داشت؟ کم پشتت در اومد؟
با اینکه تو حسرت بچه بود یه بار بهت نگفت بالا چشمت ابروئه.
چشمت روشن مادر، چشمت روشن که خوب جوابتو داد!
یکه خورده نگاهش میکردم که با چند قدم کوتاه خودش را به من رساند و قبل از اینکه به خودم بیایم، موهایم اسیر چنگال هایش شد.
از دردی که در سرم پیچید ناله ای کردم و دست روی دستانش گذاشتم.
_ آخ ولم کنین، آی سرم.
در عرض چند ثانیه خواهرش هم به او پیوست و به راحتی تن نحیفم را زیر مشت و لگد هایشان گرفتند.
هر چه ناسزا بلد بودند به خودم و خانواده ام نسبت میدادند و مغز من تحت تاثیر درد، توانایی هیچ کاری را نداشت.
_ چیشده؟ حورا!
مامان چیکار دارین میکنین؟ ولش کنین ببینم.
سرم را بلند کردم و از لای چشمان نیمه بازم قباد را دیدم که به کمک لاله بالای پله ها ایستاده بود.
اگر او هوایم را داشت هیچ کدام از این اتفاقها نمی افتاد.
اما هنوز هم عاشقانه دوستش داشتم و نمی خواستم از دستش بدهم. نه فقط برای اینکه کسی را جز او نداشتم، نه…
قلبم جز او برای کسی نمیزد و شاید این عشق هم نفرین من بود…
مشت و لگدها که متوقف شد تکانی خوردم و از درد گریستم.
تمام استخوان هایم به صدا درآمده بودند و بیشتر از همه قلبم بود که داشت از این حقارت آتش میگرفت.
_ به خودت بیا پسرم، سرتو مثل کبک کردی زیر برف و نمیدونی داری مار تو آستینت پرورش میدی!
ماری که میگفت من بودم؟ خواستم لبهایم را به تلخندی مزین کنم اما با سوزش زخم کنار لبم از خیرش گذشتم.
قباد نگاهش به من بود و با نگرانی سعی داشت پله ها را پایین بیاید.
سرفه ای کردم که قفسه ی سینه ام تیر کشید و نالان پچ زدم:
_ نیا… پات…
لگد محکم و پر حرصی به پهلویم برخورد کرد و بعد هم صدای مادرش بلند شد.
_ خفه شو دختره ی بی بته!
تو نگران قبادی و پشت سرش صفحه میذاری؟ داری تیشه به ریشه ی آبروش میزنی اونوقت نگران پاشی؟
با همین نقش بازی کردنات پسر ساده ی منو خام حودت کردی دیگه سلیطه ی خونه خراب کن!
قباد نفس زنان و به کمک لاله پله ها را به سختی پایین آمد و صدای زیر لبی لاله همچون خوره مغزم را میخورد.
_ آروم باش قباد جان خدایی نکرده آسیب میبینی.
حتما یه کرمی ریخته که خاله عصبی شده، خودت که میشناسیش!
کف دستانم را روی زمین گذاشتم و به هر زحمتی بود از جایم بلند شدم. دیگر بس بود هر چه لاله به همسرم چسبید و دم نزدم.
لنگ زنان سمتشان رفتم و قباد در میانه ی راه متوقف شد. تنه ی بی جانی به لاله زدم که با لبخند حرص درآری کنار کشید و با تمسخر گفت:
_ وا دختره دیوونه است!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اگه رمان اینجوری میشد واقعا عالی بود👇🏻👇🏻👇🏻
سر این دعواشون قباد چس میکنه و حورا طلاق میگیره عاشق میشه ازدواج میکنه بچه دار میشه با بچش میره خونه قباد وقتی میرسه میبینه صدا جر و بحث میاد میره تو میبینه لاله و قباد ازدواج کردن لاله بچه میخواد داره واسه اون دعوا میکنه مامان قباد فلج شده نمیتونه کار هاشو انجام بده لاله هم هیچ گهی نمیخوره برا مامانش سلیطه گری میکنه و مامانشو فحش میده کیانا آبروش رفته و فهمیدن که بکارتشو از دست داده 😂کاش اینجوری میشد
میخوای تو بقیه داستان بنویس
یعنی از این عشق های کشکی که طرف می مونه و به پای یه ادم بی لیاقت میسوزه متنفرم …
اخه لامصبببب!!! عشقم دو طرفه است .
طرف یه قدمی برمیداره تو ام یه قدم میری جلو … یا بلعکس
واقعا وقتی فکر میکنم یه سری ادم عوضی مثل قباد هست خونم ب جوش میاد و همینطور زمانی که فکر میکنم افراد بی دست و پایی مثل حورا که انقدر زود خر محبت کردن یه سری ادما میشن و پای ادما می سوزن….
ادما خیلی عجیبن … داشتم فکر میکردم یعنی خاله قباد خودش دلش میخواس یه نفر جلوش دم از ازدواج یه دختر دیگه با شوهرش میزد که الان داره این کارو میکنه؟!!
پ ن : چقد من جدی گرفتم این رمانو!!!!!!!!
حورا احمقه.. قبادم ماسته
یعنی چی همش اذیت میشه طلاق نمیگیره
اینا همشون مریضن
حورام از همه مریض تر که طلاق نمیگیره
خو میترسه اوره شه
آواره شدنش بهتر از اینه که پاسوز همچین مردی بشه
شخصیت حورا منو عصبانی میکنه
آواره بشه بهتره تا با این کثافت بمونه
انگار کی باشه
مرتیکه
گریه م گرف 🥺
واه واه واه من چقد حالم از این قباد بد ترکیب بهم میخوره بیشتر از همه از اون قباد بی جنبه بدم میاد خداروشکر مشکلم از خودش از حورای بیچاره نیست ای بفهمن مشکل از قباد حورا همش بهشون سرکوفت بزن بکوبه توسر قباد هی بگه من بچه میخوام من بچه میخوام قباد و خون به جیگر کنه جیگرقباد کباب بشه مشکلم لاعلاج باش هی به حورا بگه بیا بریم دکتر حورا بگه تو کارت با دکتر حل نمیشع تو تا اخر عمرت همینجوری میمونی خودشم یکم از دست و پا چلفتی در بیاد طلاق بگیره. بیچاره رو تو اون خونه تنها گذاشته بی کس و کار گیر آورده میتازون
اگه این رمان با رفتن همیشگی حورا و پشیمونی قباد و خانوادش تموم بشه و پایان تلخ داشته باشه بیشتر خوشحال میشم تا اینکه حورا تا اخر تو این خونه بمونه
خدایااااا چراااا من این رمانو میخونمممممم😭😭ایشالا نویسندش دیگههههه ادامشو ننویسهههههههههه😭😭😭😭🤣😂😂😂😂😂
طلاق بگیرررر
قبادسیب زمینی
ای کاش سیب زمینی بود .. حداقل میشد از سیب زمینی یه سری چیز به درد بخور درست کرد
این قباد که قابلیت اونم نداره !!!
خدا کنه یه زره هم که شده قباد از حورا حمایت کنه مثلاً عاشق اش بود
خدایا شکرت بالاخره داره از دست اون غول بیابونیا نجات پیدا میکنه