×××
آوا*
شیرینی دیگه ای تو دهنم گذاشتم و خیره بودم به صفحه تلویزیونی که هیچی ازش نمیفهمیدم و همه ی فکر و ذکرم پی اتفاقای سه چهار روز پیش بود
پوفی کشیدم و یاد فرزانی افتادم که تو این چند روز خیلی باهاش سرسنگین شده بودم و دیگه کار به کارش نداشتم
هر چند فکر کنم اون از خداش بود من سمتش نرم ولی به طور کل دلیل سرسنگینیم باهاش حرفای جاوید بود که در جوابش به دروغ گفته بودم همه چیو میدونم در صورتی که من نه میدونستم فرزان دقیقا کیه یا هدفش چیه… همش فکر و ذکرم میرفت پی حرف جاوید که گفت شدی وسیله ارضا روحش و سر این جملش همش یادم میرفت پی اون شب که پشت عمارت فرزان من و تو آغوشش نگه داشت!
یکی همش تو ذهنم میگفت نکنه متوجه حضور جاوید شده بود و من و برای همین تو آغوشش نگه داشته بود!؟
همه ی اینا به کنار حرفایی که خودم به جاوید زدمم به کنار حرفایی که احساس میکردم دلم خنک میشه از زدنشون و سبک میشم
همینم شد ولی بعد گذشت یک روز حس و حال خوبم پر کشید و حالم بدترم شد
طوری که شبا فقط با یاد این که دیگه رابطه ما درست نمیشه زار زار اشک میریختم و انگار کورسوی امید رو هم خودم با دست خودم کور کرده بودم!
تو افکارم غرق بودم که یهو صفحه تلویزیون خاموش شد
متعجب برگشتم و نگاهم تو نگاه فرزان گره خورد… سمتم اومد و ظرف شیرینی و از دستم کشید و رو میز گذاشت
رو مبل راحتی روبه روم نشست و گفت:
_خب؟!
شونه ای انداختم بالا
_خب چی؟
سکوت کرد و بعد مکثی گفت:
_چته؟
_باید چیزیم شده باشه؟
_آره وقتی یک شبه رفتارت و حالتات صد و هشتاد درجه تغییر کرده!
همین طور که خم میشدم و دوباره ظرف شیرینی و بر میداشتم بی توجه به نگاه خیرش گفتم:
_یعنی الان تو از حال من داری خبر میگیری؟
چیه کار به کارت ندارم سرم تو لاکه خودم بده؟ الان باید چیزیم شده باشه آقای روان شناس؟
اصلا مگه مهمه؟!
هیچینگفت که رو مبل به حالت دراز کش درومدم و شیرینی تو دهنم گذاشتم
وَ صداش اومد
_جاوید درباره ی من چی بهت گفته؟!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واقعا واسه این دوتا خط باید دو روز منتظر موند خیلی کمه محتوای پارت ها لطفا بیشترش کنید ما که به رمانتیک علاقه داریم خیلی اذیت میشیم یک ماه هست محتوای رمانتیک به اندازه ده تا خط مفید هم جلو نرفته
توروخدا ی کمبیشتر پارت بذار