رمان طلوع پارت ۱۰۳
فاصله ای بینمون نیست و به شدت معذب میشم و جمع و جورتر میشینم… همیشه از بخاری و بویی که ازش تو اتاق ماشین میپیچه متنفرم….. الانم حالت تهوع میاد سراغم و کم مونده همین کیک و آبمیوه ای هم که خوردم رو بالا میارم…. نفس عمیقی میکشم و اروم میگم: ببخشین میشه بخاری