رمان سال بد پارت 50
سوده وسط سالن ایستاده بود و به دور و اطراف نگاه می کرد … . گفت : – چه بو و برنگی راه انداختی آیدا جان ! به سلامتی امشب دیگه بابا اکبرت برمی گردن خونه ؟! – بله … بابا اکبر توی راهه الان ! – دیشب که تنهایی نترسیدی ؟! … هی
سوده وسط سالن ایستاده بود و به دور و اطراف نگاه می کرد … . گفت : – چه بو و برنگی راه انداختی آیدا جان ! به سلامتی امشب دیگه بابا اکبرت برمی گردن خونه ؟! – بله … بابا اکبر توی راهه الان ! – دیشب که تنهایی نترسیدی ؟! … هی
این مرد نمی تواند به این سادگیها از اتفاق دیشب بگذرد! امکان ندارد! – ناهار چی بخوریم فهیم جون؟ – فهیم جون و نقل و نبات، مثلا من مهمون توام، از من میپرسی؟ امید می خندد و سر مادرش را محکم میبوسد: – دورت بگردم که دلت نمیاد بگی زهرمار و کوفت!
خلاصه رمان: همانطور که کولهی سبک جینش را روی دوش جابهجا میکرد، با قدمهای بلند از ایستگاه مترو بیرون آمد و کنار خیابان این پا و آن پا شد. نگاه جستجوگرش به دنبال ماشین کرایهای خالی میچرخید و دلش از هیجانِ نزدیکی به مقصد در تلاطم بود! از صبح انگار همه چیز داشت روی دور تند
نگاهم با صدای زنانه و مسنی به سمت در برگشت، بامزه بود، لبخندم عمق گرفت، چهرهی دلنشین و زیبایی داشت، موهای حنا زدهاش که مسی رنگ شده بود، لباس گلدار و بلندی به تن داشت و شالی هم به کمرش بسته بود، روسری بزرگی هم به دور سرش: _ جانم خاله، سلام عرض
ابتدا نگاه ناباورش عایدش می شود و بعد مشت و لگد و جیغ گوش خراشش . بی وقفه جیغ می کشد و کمک طلب می کند و با لگد و خنچ کشیدن سعی دارد که از خود محافظت کند . دستش را می گیرد ولی بلندتر فغان می کند .
خلاصه رمان: داستان از جایی آغاز میشود که دستها سخن میگویند چشم هاعشق میورزند دردها زخم بودند و لبخند ها مرهم . قصه آغاز میشود از سرعت جنون از زیر پا گذاشتن قوائد و قانون بازی …. شوماخر دخترک دیوانه ی قصه که هیچ قانونی برایش معنا ندارد .
_ نگفته چیکارمون داره؟… تو فکر فرو رفته و انگار نمیشنوه من چی میگم…. _ با توام بارمان…. نیم نگاهی بهم میندازه و بازم به مسیر رو به رو خیره میشه….. _ نمیدونم عزیزم….فقط زنگ زد گفت یه دورهمی هست شما هم بیاین….. آینه جلوی ماشین رو پایین میدم و یه نگاه
آرایش کمرنگی روی صورتم نشاندم و موهایم را از بالا گوجهای بستم. لباسم را مرتب کردم و از اتاق بیرون زدم. چشمم به اتاق نامی که افتاد لحظهای مکث کردم. قبلا زیاد به اینجا میآمدم و اتاقش را زیر و رو میکردم. نمیدانم چندسال از آخرین باری که پا به اتاقش میگذاشتم میگذشت.
داشتیم از شهر خارج میشدیم، کمی متعجب بودم، اینکه جایی که قرار است برویم خارج از شهر است و این به نحوی به نفعم بود! شبیه روستا بود، یکی از روستاهای حاشیه شهر، سرسبز و اطرافش هم کوهستانی و پر از زمینهای کشاورزی! به وجد آمده بودم، زیبایی و باصفا بودنش حواسم را