رمان مانلی پارت 73 - رمان دونی

 

 

 

آرایش کم‌رنگی روی صورتم نشاندم و موهایم را از بالا گوجه‌ای بستم.

 

لباسم را مرتب کردم و از اتاق بیرون زدم.

 

چشمم به اتاق نامی که افتاد لحظه‌ای مکث کردم.

 

قبلا زیاد به اینجا می‌آمدم و اتاقش را زیر و رو می‌کردم.

 

نمی‌دانم چندسال از آخرین باری که پا به اتاقش می‌گذاشتم می‌گذشت.

 

با کنجکاوی قدمی به سمتش برداشتم ولی با شنیدن سر و صدایی که از پایین پله‌ها می‌آمد تجسس را گذاشتم برای بعد و با قدم‌هایی آرام از پله‌ها پایین رفتم.

 

سالن خالی بود و مشخص بود همه به سمت پذیرایی رفته‌اند.

 

نفس سنگینی کشیدم و به سوی پذیرایی به راه افتادم ولی قبل از رسیدن به آن روژین دخترعموی بزرگ نامی و نریمان از اتاق خارج شد و با دیدنم ابروهایش بالا پرید.

 

کمی چشمانش را ریز کرد و سوالی گفت: من شما رو جایی ندیدم؟

 

لبخند کمرنگی زدم.

_فریا هستم دختر دایی نامی و نریمان.

 

آهانی گفت و سر تکان داد.

_خوبی فریا جان؟ راستی این‌جا چیکار می‌کنی؟

 

قبل از این که جوابی بدهم صدای جدی خاتون موجب شد از جا بپرم.

_روژین خانوم اگه راه سرویس رو گم کردین نشونتون بدم.

 

روژین نگاه سردی به خاتون انداخت.

_بعد از این همه سال راه خونه‌ی عموم رو بلدم نگران نباشید.

 

خاتون بی‌توجه به او رو به من گفت: نامی خان گفتن بیام دنبالتون خانوم کوچیک!

 

روژین با خنده‌ای ناباور گفت: خانوم کوچیک؟

فکر می‌کنم خاتون سنش رفته بالا. زبونش خوب توی دهنش نمی‌چرخه.

 

از طرز حرف زدنش چشم‌هایم گرد شد.

 

خاتون نگاهش را از روی من برنداشت.

_بفرمایید خانوم کوچیک!

 

نمی‌دانم چه پشت خانوم کوچیک گفتن‌های خاتون بود که روژین را این‌گونه کبود کرده بود!

 

شانه‌ای بالا انداختم و همراه با خاتون به سمت پذیرایی به راه افتادم.

 

به محض دیدن خانواده‌ی عمو عارف که با ورود من سکوت کرده بودند نفسم در سینه حبس شد.

 

لب‌هایم را تر کردم و با لبخند ملایمی سلام کردم.

 

یکی در میان جوابم را دادند ولی زیاد متوجه نشدم چون نامی سریع از جا بلند شد و به سمتم آمد.

_دیر کردی آنا…

 

دستش را جلو گرفت تا کنارش روی مبل بنشینم.

_توی راه با دختر عموتون خوش و بش می‌کردم.

 

ابرویی بالا انداخت و کنارم روی مبل نشست.

_روژین؟

 

_مگه دخترعموی دیگه‌ای هم به‌جز اون داری؟

نگاهم را دور تا دور سالن چرخاندم.

_ببینم طی این چندسال عموهات دوباره دست به‌کار شدن؟

 

به‌سختی جلوی خنده‌اش را گرفت.

_این خانواده به‌ اندازه‌ی کافی پر جمعیت هست همین‌قدر کافیه.

 

نگاهی به صندلیای اطراف انداختم.

_ماشالله زن عموهات راه رفتن زاییدن همه هم پسرزا…

 

دستی به گوشه‌ی لبش کشید و خندید.

_زشته فریا خجالت بکش.

 

چپ چپی نگاهش کردم.

_اینا راه رفتن زاییدن من خجالت بکشم؟

باز دم عمو عارف گرم یه رحمی به عمه‌ی ما کرد باور کن تحمل دونسخه‌ی دیگه از تو و نریمان کابوسه!

 

#پست_122

 

 

چشم‌هایش گرد شد و با اخم به سمتم برگشت.

_فریا…

 

لب برچیدم و آرام گفتم: چیه خب فقط خواستم یه تشکری هم از عمو عارف بابت رعایت مسائل ایمنی…

 

حرصی میان حرفم پرید.

_باور کن هیچ علاقه‌ای ندارم راجع‌به رابطه‌ی پدر و مادرم بدونم فریا…

 

شانه‌ای بالا انداختم.

_یکی دیگه با مامانت روی تخت کشتی می‌گیره خیلی غیرت داری برو یقه‌ی اون رو بگیر. با منه طفل معصوم چیکار داری؟

 

آهی کشید و کف دستش را روی صورتش کشید.

_به‌لطف شما باید با تصور این مسئله هم سروکله بزنم. ازت خواهش می‌کنم بحث رو عوض کن فریا.

 

به‌سختی جلوی خنده‌ام را گرفتم.

_باشه بابا چرا انقدر بی‌جنبه‌ای اگه دایی خسرو بدونه من و فرشته و باربد چه حرف‌هایی پشتش می‌زنیم از ته دارمون می‌زنه!

 

با شنیدن اسم باربد چشم‌هایش را برایم ریز کرد.

_دیگه با باربد خان چه حرف‌هایی می‌زنید فریا خانوم؟ بگو خجالت نکش.

 

شانه‌‌ای بالا انداختم.

_از همین حرفای دوستانه‌ای که خودمون می‌زنیم.

 

چهره‌اش را درهم کشید ولی قبل از این که حرفی بزند روژین که تازه از سرویس برگشته بود با صدایی بلند رو به من گفت: خوبی فریا جون؟ خیلی وقته تو خونه‌ی عموم اینا ندیده بودمت. یادمه وقتی بچه بودی همیشه یه پات خونه‌ی خودتون بود یه پات خونه‌ی عمو…

 

خودم را کنترل کردم تا به صورت خندانش چشم غره نروم.

 

به‌نظر می‌رسید طی این سال‌ها برخلاف من او زیاد به این خانه رفت و آمد داشت.

_سرگرم درس و دانشگاه بودم رفت و آمدها کم شد. وگرنه همیشه با عمه در ارتباط بودم.

 

در اصل به‌خاطر رفتار سرد نامی بود که از آمدن به اینجا سر باز می‌زدم.

 

با یادآوری گذشته دوباره حالم گرفته شد.

_گفتی دانشگاه… چه رشته‌ای می‌خونی عزیزم؟

 

آهی کشیدم و خودم را برای نگاه پرتمسخرشان آماده کردم.

_هنوز می‌خونم…

 

تک خنده‌ای کرد و گفت: اووو حالا گفتم چی می‌خونی. انقدرا هم درس سنگینی نیست که به‌خاطرش خودت رو توی خونه حبس کنی عزیزم.

 

کمی احساس ناراحتی کردم ولی قبل از این که جوابی بدهم صدای نامی بلند شد.

_اتفافا رشته‌ی پر مکافاتیه دفعه‌ی پیش که پروژه‌هاش رو آورده بود شرکت تا با هم انجامشون بدیم واسه‌م کمر نموند!

 

با خونسردی ادامه داد: اگه شما دلواپس رفت و آمد و خونه نشینی فریا هستی نگران نباش از این به بعد مثل قدیم یه‌پاش این‌جاست و یه پاش خونه‌ی خودشون دیگه نمی‌ذارم جایی بره!

 

همراه با بقیه نفسم حبس شد و سیخ روی صندلی نشستم.

 

جرئت نگاه کردن به صورت عمه را نداشتم خوب بود که عمو عارف هنوز از کتابخانه‌اش بیرون نیامده بود.

 

حالا پیش خودش چه فکری می‌کرد؟

 

وای که آخر چشمان نامی را از حدقه بیرون می‌کشیدم.

 

با شنیدن صدای فرید پسرعموی نامی نگاهم را بالا گرفتم.

_واقعا؟ توی شرکت با هم پروژه‌ی هنر انجام دادین و کسی چیزی نگفت؟ خیلی خرت برو داره پسرعمو دست مارو هم بگیر.

 

نامی لبخند کمرنگی زد و سری برایش تکان داد.

_بذار درست تموم بشه بعد برو شرکت بابا یه‌مدت کارآموزی ببین. نمی‌شه یه‌هو بدون پیش‌زمینه وارد بازار کار شد.

 

حرف‌هایشان راجع‌به تجارت که شروع شد نفس راحتی کشیدم و به مبل تکیه دادم.

 

بی‌حوصله سرم را در گوشی فرو بردم و نگاهی به صفحه انداختم.

 

با دیدن پیام باربد لبم را گاز گرفتم.

(چرا گوشی رو روم قطع کردی؟ اتفاقی افتاده فریا؟)

 

سریع جوابش را دادم.

(نه اتفاقی نیفتاد. نامی اومد توی اتاق هول کردم گوشی رو قطع کردم.)

 

می‌دانستم دلیلم منطقی به‌نظر نمی‌رسید ولی درحال حاضر حوصله‌ی بحث با نامی را نداشتم مخصوصا این که قرار بود در چند روز آینده مدام جلوی چشمش باشم.

 

#پست_123

 

 

نگاهی به نیم‌رخ جدی و متفکرش انداختم.

 

بحث کار که می‌شد انگار یک آدم جدید از نامی به عمل می‌آمد.

 

امروز را حسابی مدیونش شده بودم.

 

با حمایت و مراقبت‌هایش یاد گذشته افتادم.

 

این که گه گاهی کسی باشد که وقت نیاز دستت را بگیرد و حمایتت کند دلگرم کننده به‌نظر می‌رسید.

 

بالاخره بعد از نیم ساعت عمو عارف وارد پذیرایی شد و خاتون و بقیه مشغول چیدن میز شام شدن.

 

نامی همان‌طور که مشغول گوش دادن به حرف‌های پسر عمویش بود فشاری به بازویم آورد و اشاره زد به سمت میز برویم.

 

لبم را تر کردم و از جا بلند شدم.

 

هرچه زودتر شام می‌خوردیم زودتر می‌رفتند.

و با این که شکمم سیر بود برای زودتر شروع شدن شام بی‌تاب بودم.

 

روی صندلی که نشستیم روژان و برادرش رهام رو به رویمان نشستند هرکدام دستمال سفیدی روی پایشان گذاشتند و با گرفتن قاشق گود کنار بشقاب مشغول سرو سوپ شدند.

 

نگاهی به دستمال سفید و ظرف‌هایی که انگار هرکدامشان برای سرو یک نوع غذا بود انداختم و ابرویی بالا انداختم.

 

برای همین چیزها بود که از این خانواده‌ی زیادی تشریفاتی فراری بودم!

 

نریمان و نامی دوطرفم نشستند و هردو بی‌توجه به بقیه مثل سرظهر به حالت عادی شروع به کشیدن غذا کردند.

 

با دیدن رفتارشان به خودم آمدم و من هم شروع به خوردن کردم.

 

متوجه نگاه‌ها و اشاره‌های گاه و بیگاه روژان و رهام بودم ولی توجهی نکردم و خودم را مشغول نشان دادم.

 

نمی‌دانستم روژان از وقتی مرا دیده بود چه آتشی به جانش افتاد که نگاهش را لحظه‌ای دور نمی‌کرد و مدام درحال آنالیز من بود.

 

به‌محض خوردن شام از جا بلند شدم تا چنددقیقه‌ای با حبس کردن خودم در سرویس از شر نگاهشان راحت شوم.

 

بعد از شستن دست‌هایم آن‌ها را روی گردنم گذاشته و نفس تندی کشیدم.

 

به‌نظر می‌رسید دچار نفرین باربد و فرشته شده بودم.

 

دستگیره را پایین کشیدم و به کندی از سرویس بیرون رفتم.

 

همین که به‌سوی راهرو به راه افتادم با دیدن رهام سر راهم کمی مکث کردم.

 

تکیه‌اش را به دیوار راهرو داده بود و انگار در انتظار کسی بود.

 

با دیدنم صاف سرجایش ایستاد.

 

کم سن و سال به‌نظر می‌رسید و حالتی خصمانه در چهره‌اش موج می‌زد…!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 112

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شاهکار pdf از نیلوفر لاری

    خلاصه رمان :       همه چیز از یک تصادف شروع شد، روزی که لحظات تلخی و به همراه خود آورد ولی می ارزید به آرزویی که سالها دنبالش باشی و بهش نرسی، به یک نمایشگاه تابلوهای نقاشی می ارزید، به یک شاهکار می ارزید، به یک عشق می ارزید، به یک زندگی عالی می ارزید، به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روح پادشاه به صورت pdf کامل از دل آرا فاضل

    خلاصه رمان :   زمان و تاریخ، مبهم و عجیب است. گاهی یک ساعتش یک ثانیه و گاهی همان یک ساعت یک عمر می‌گذرد!. شنیده‌اید که ارواح در زمان سفر می‌کنند؟ وقتی شخصی میمیرد جسم خود را از دست می‌دهد اما روح او در بدنی دیگر، و در زندگی و ذهنی جدید متولد میشود و شروع به زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیاهپوش pdf از هاله بخت یار

    خلاصه رمان :   آیرین یک دختر شیطون و خوش‌ قلب کورده که خانواده‌ش قصد دارن به زور شوهرش بدن.برای فرار از این ازدواج‌ اجباری،از خونه فراری میشه اما به مردی برمیخوره که قبلا یک بار نجاتش داده…مردِ مغرور و اصیل‌زاده‌ایی که آیرین رو عقد میکنه و در عوضش… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد دوم) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

      خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به ترمه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شکارچیان مخفی جلد اول

    خلاصه رمان :       متفاوت بودن سخته. این که متفاوت باشی و مجبور شی خودتو همرنگ جماعت نشون بدی سخت تره. مایک پسریه که با همه اطرافیانش فرق داره…انسان نیست….بلکه گرگینه اس. همین موضوع باعث میشه تنها تر از سایر انسان ها باشه ولی یه مشکل دیگه هم وجود داره…مایک حتی با هم نوعان خودش هم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سر گشته
دانلود رمان سر گشته به صورت pdf کامل از عاطفه محمودی فرد

    خلاصه رمان سر گشته :   شیدا، برای ساختن زندگی که تلخی های آن کمتر به دلش نیش بزند، هفت سال می جنگد و تلاش می کند و درست زمانی که ناامیدی در دلش ریشه می دواند، یک تصادف، در عین تاریکی، دریچه ای برای تابیدن نور به زندگی اش می‌شود     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

فاطمه جان مگه توکا امروز نمیاد

رهگذر
رهگذر
8 ماه قبل

فک کنم رهام قراره یه کخی بریزه

خواننده رمان
خواننده رمان
8 ماه قبل

خدا به مانلی رحم کنه

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x