هانا, Author at رمان دونی

نویسنده: هانا

رمان رسپینا پارت ۱۶۴

#part_164   _اول از همه مامانم رو از دست دادم ، هنوزم نبودش مثل یه خار تو چشممه ، هنوز نبودش باعث خلأ تو زندگیمه ، اونموقع بابام بود ، آوا بود ، الان ؟! هیچکدومشون نیستن ، تنهام گذاشتن همشون ، نگفتن یه آرامی اینجا از نبودشون دق میکنه ، نگفتن تنها بمونم به چه امیدی زندگی کنم؟! زندگی

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت ۱۶۳

#part_163   تو بغل رادان نشستم و اشکام ریختن و رادان موهامو نوازش میکرد _یعنی واقعا دیگه آوایی نیست؟! حرفی نزد و به کارش ادامه داد . دلم برای آرام خون بود ، خانوادشو از دست داده بود و تنها خودش مونده بود.   ×××××××× با آرام اومده بودیم سر خاک و من هنوز باور نمی کردم که دیگه آوایی

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت ۱۶۲

××××××××× #part_162 این مدت جایی نبود که نرفته باشیم و نگشته باشیم ، قرار بود چند روزی بریم شیراز و بعد برگردیم و زندگیمونو از سر بگیریم. _رادان _جانم _میشه بریم گرگان ؟! بعدش بریم شیراز ؟! _الان؟! خیلی یهویی ؟ _نمیدونم ، یهویی دلم خیلی خواست برم ، میشه بریم ؟! _دلت تنگ شده واسه اون دوقلو های ..

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 161

_این همه وسایل نیاز بود ؟ اونم وقتی که قراره پیاده بریم _ تازگیا خیلی غر غرو شدیا ، ماشینو زیاد نمیشه اورد بیشترش پیاده اس ، بیا دیگه . _ خب حق دارم غر بزنم ، مگه نیومدیم جنگل ؟ الان وسط جنگلیم کجا داریم میریم ؟ _ عزیزم ، قربونت بشم من، میشه صبر داشته باشی یکم ؟

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 160

بالاخره آشتی کرده بود اما هنوز سر و سنگین بود همونطور که یه وقتایی خیلی منطقی میشدم یه وقتاییم خیلی بی منطق و بچه میشدم و امروز یکی از اون روزا بود خوب میدونستم اشتباه کرده بودم اما خب نمیشد برگشت عقب و درستش کرد _رادان ؟ _ جانم _ ببخشید دیگه اینجوری میکنی دل میگیره . _ چجوری میکنم؟

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 159

اومده بودیم جایی که عشقمون شروع شد نشسته بودیم و توی بغل رادان لم داده بودم ، احساسی که داشتمو به زبون آوردم _ میدونی خیلی عاشقتم ؟ _ میدونم ، تو میدونی که چطور شدی همه جونم؟ _ میدونم یه جمله از شاملو که در وصف حالم بود رو زمزمه کردم _هرچه بیشتر میبینمت احتیاجم به دیدنت بیشتر میشود

ادامه مطلب ...

ران رسپینا پارت 158

توی راه با اینکه خیلی خسته بودم اما نخوابیدم و هر جایی که قشنگی خاص خودشو داشت صبر میکردیم و عکس میگرفتیم . کلی آهنگ گذاشته بودیم و با خواننده خونده بودیم و کلی ویدیو گرفته بودیم . میوه هایی که آورده بودم رو شروع کردم به پوست گرفتن . _ مطمئنی نمیخوای بخوابی؟ هنوز کلی راه هست ، چشمات

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 157

همونطور که سرم روی بازوش بود با دستام روی سینه اش خطای فرضی میکشیدم _ الان غذاها سرد شده _ دوباره گرم میکنیم _ چمدون هارو هم جمع نکردیم _ دوتایی جمع میکنیم _ خوابم میاد اما وقت نیست _ تو راه میخوابی ، بهونه ی بعدیت برای غر زدن چیه ؟ _ امممم بذار فکر کنم ، فعلا چیزی

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 156

با اومدن رها و آرام و آوا و ریما و راحیل ، رادان رفته بود که مثلا ما راحت باشیم . آوا که با خودش کاچی آورده بود و آرام جیگر و صدای خنده هاشون کل خونه رو برداشته بود _ رسپینا مطمئنی خوبی؟ کاچی هم که آوردم نخوردی ، اصلا مشخصه چقدر خسته ای مشخص نیس تا ساعت چند

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 155

کفشامو در اوردم راه رفتن رو سنگ ریزه راحت تر از اون کفشای پاشنه بلندم بود، هنوز چندقدم راه نرفته بودم که رادان دست انداخت زیر زانوهام و بلندم کرد ، منم از خدا خواسته ساکت موندم _ چه چاق شدی آخ آخ نفسم در نمیاد جای اینکه حرص بخوم یا عصبی شم خندیدم اینکه یه موقع هایی ادم چاق

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 154

بالاخره روزی که منتظرش بود قبلم رسید این هفته کمتر تونسته بودم رادان رو ببینم و هر دومون مشغول بودیم و من یه حس عجیبی داشتم اینکه قرار بود از خونه ی بابام برم یه حس ناراحتی و بغض رو بهم تحمیل میکرد . الان هم حس های متفاوت و متضاد زیادی داشتم هم از اینکه شب عروسیمه خوشحال بودم

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 153

انقدر روزا رو دور تند بودن که اصلا نمیفهمیدم چطوری میگذره . همونطور که میخواستم شده بودم ، موهامو لخت لخت کرده بودم تاج گل لباس رو موهام فیکس شده بود ، یه میکاپ ملیح و ملایم با طیف رنگی نقره ای و نیلی ، لباسمو پوشیده بودم چهره ام خیلی تغییر نکرده بود ، تغییر نهایی رو برای عروسی

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 152

  _ از تک تک این لحظه ها فیلم گرفته شد و هنوزم داره گرفته میشه ، که بمونه به یادگار از این روز _ اگه جوابم منفی بود چی؟ _ هیچ …. هرکاری میکردم تا راضی شی ، هیچوقت هیچکسو اندازه تو نخواستم ، محال بود قیدتو بزنم ، حتی اگه لازم بود تا آخر عمرم تلاش میکردم تا

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 151

_ خب آماده ای؟ _ هوم ، اونم خیلی زیاد دستاشو برداشت و آروم چشمام رو باز کردم ، میشه گفت با دیدن صحنه ی مقابلم خشکم زد حتی با دیدن نوشته هایی که رو به روم بود میدونستم برگردم با چه صحنه ای مواجه میشم . نوشته ی MARRY ME     کنارش بادکنکای سفید طلایی و روی میز کنارش شمع

ادامه مطلب ...

رمان رسپینا پارت 150

با توقف ماشین دستمو بردم سمت چشم بند _ نه دست نزن ، صبر کن دستمو پایین اوردمو منتظر موندم صدای باز و بسته شدن در از سمت خودش اومد و کمی بعد در سمت من باز شد _ آروم پیاده شو _ رادان اینکارا چیه آخه صدای خنده آرومش تو گوشم پیچید _ یکم صبر داشته باش عزیزم ،

ادامه مطلب ...