رمان دونی

دسته‌بندی: رمان آبشار طلایی

آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 59

        و نه حتی وقتی که برای بچه هایش پدری می‌کرد اما هر روز با این فکر که نکند بچه ها بچه های بیولوژیکی خودش نباشند، خودخوری می‌کرد.   دو سال در آن عذاب جهنمی زندگی کرد. جرات نداشت آزمایش بگیرد به شدت از جوابش می‌ترسید.   می‌دانست اگر بچه ها مال خودش نباشند هم توان گذشتن

ادامه مطلب ...
آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 58

        +شاید حالا بتونی بری به اون زن بگی که حق باهاش بوده اما برعکس تصورش من یه دیوونه نبودم! هیچوقت هیچکس به من دیوونه نگفته می‌دونی چرا؟ چون یه چیز بدتر گفتن!     -دنیز… دنیز دخترم کجا داری سیر می‌کنی؟!     +به من نمیگن دیوونه اما میگن ارباب شهراد می‌دونی یعنی چی؟ تو خونه

ادامه مطلب ...
آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 57

      -باشه اشکالی نداره… درک می‌کنم.     -تو ازم عصبانی شدی؟     با لبخند بوسه‌ی عمیقی به پیشانی‌ام زد.     -نه چرا عصبانی بشم؟ فقط ناراحت شدم که چرا نتونستم اعتمادتو جلب کنم. نمی‌دونم کجا اشتباه کردم اما حتماً یه اشتباهی کردم.     چشمانم گرد شد.     -نه اصلاً همچین چیزی نیست شهراد!

ادامه مطلب ...
آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 56

        تنم یخ بست و لب هایم به هم دوخته شد.     و او همانطور که مرا در آغوش گرفته بود، عقب عقب رفت.     روی مبل نشست و مرا هم روی پاهایش نشاند.     چسبیده به سینه‌اش نگهم داشت و صورتم را به خودش نزدیک کرد و لب زد:     -روزی که

ادامه مطلب ...
آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 55

        در پشت چراغ قرمز و بوق زدن های ماشین ها در کنار دوردورکنان شبگرد و کنار شلوغی شهر و بوی زندگی، شهراد دستش را به سمتم گرفت.     نگاهی به انگشتان کشیده و پوست برنزه‌اش انداختم و سپس نگاهم را تا چشم هایش بالا بردم.     با پیراهن مشکی رنگ گوی های خوشرنگش براقتر

ادامه مطلب ...
آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 54

        آنقدر بغض داشتم که آب در گلو و دهانم جمع شده بود و هر کار می‌کردم نمی‌توانستم درست حسابی قورتش دهم.     -ضعیفترهارو شکار می‌کنن اما اِنقدر شریف نیستن که حداقل زود شکارشونو بکشن! اونو زجرکش می‌کنن و تا طرفو به صفر کامل نرسونن، بیخیالش نمیشن. نه تنها اون آدمو بلکه کل خانواده‌شو! در مورد

ادامه مطلب ...
آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 53

        وقتی دخترها خوابشان گرفت و خواستم اجازه دهد شب را اینجا بمانند، اصلاً انتظارش را نداشتم که قبول کند و در نهایت نیمه شب در سالن کوچک خانه‌ی من کنار پنجره و گل ها بنشینیم و قهوه بنوشیم.     -چه حسی داری؟     با صدایش سر بالا گرفتم و دستانم را دور ماگم پیچیدم.

ادامه مطلب ...
آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 52

        لحظاتی هر دو در افکار خود غرق شده بودیم و بالأخره این شهراد بود که سکوت میانمان را شکست.     -باشه بهتره فعلاً راجعبش حرف نزنیم، بعداً یه جوری حلش می‌کنیم.     خودم را جمع و جور کردم و دستی به موهایم کشیدم.     -درسته فکر نکنم حل کردن یه خونه سختتر از

ادامه مطلب ...
آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 51

        -دیگه یه سری داستان ها پیش اومد با کمک یکی از دوستانم خواهرمو آوردم پیش خودم.     -واقعاً سورپرایز شدم. یادمه خانجون همیشه یه چیزهایی راجع به این موضوع می‌گفت. حالا این دوستتون چطور آدمی هست؟ قابل اعتماده؟ اصلاً چطوری کمکتون کرده؟     وای خدایا… دلم می‌خواست بخاطر سوال های جدیدی که برایش پیش

ادامه مطلب ...
آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 50

        همچنین رفتارهای فرشته گونه‌ی دریا باعث شده بود مامان بزرگ او را خیلی بیشتر از من دوست داشته باشد و مراقبش باشد. مانند حالا که با غم به گریه های نوه‌ی کوچکش خیره شده بود.     و این همان زنی بود که همیشه تا وقتی خون بالا نمی‌آوردم مرا از چنگال های پسر شیطان صفتش

ادامه مطلب ...
آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 49

        در باز شد و من بعد از مدت ها پا به خانه‌ای گذاشتم که روزگاری با درد، ترس و تن کبود شده آن را ترک کرده بودم.     یک خانه‌ی ویلایی دوطبقه بسیار قدیمی در جنوب شهر که حس می‌کردی ستون هایش تنها به یک هول کوچک برای فروپاشی نیاز دارند اما زمانی محکمترین و

ادامه مطلب ...
آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 48

        آبی هایش با برقی خیره کننده به ‌آن اراذل و اوباشی که بخاطر شرطبندی و فروش مواد دستگیر می‌شدند خیره بود و حتی یک ذره هم دلش به حال التماس مردهایی که کم مانده بود بلند بلند زار بزنند، نسوخت.     بخاطر امثال او بود که کلی خانواده به زوال می‌رفتند و جوان‌ترها در اوج

ادامه مطلب ...
آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 47

        -ازتون پرسیدم که این فرید…     -دوست جدیدشونه تو پارک با هم آشنا شدن.     با صدای دنیز سر چرخاند و سیلی از سوال هایی که در سرش بود با جمله‌ی بعدی دنیز محو شدند.     -اونم پنج سالشه. نگران نباشید بچه‌ی خیلی خوب و باادبیه.     فقط پنج سالش بود؟ خب

ادامه مطلب ...
آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 46

        شهراد:     -الو سلام آقا     -سلام سرت خلوته؟     -برای شما؟ همیشه!     با رضایت سر تکان داد.     -خوبه یه کاره جدید برات دارم.     -گوش به فرمانم.     همانطور که در حال نوشیدن قهوه و نگاه کردن به اطلاعات جمع آوری کرده‌اش بود، شروع به صحبت

ادامه مطلب ...
آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 45

      آخرین دانه لباسه مثلاً کثیف شهراد که بوی خوش ادکلنش توان مست کردنم را داشت در سبد انداختم و همین که کمر صاف کردم، چشمم به کت مشکی چروک شده‌اش کنار تخت کینگ اتاق افتاد.     صدای شرشر آب از حمام اتاق به گوش می‌رسید و با آنکه دلم می‌خواست هر چه زودتر فرار کنم اما

ادامه مطلب ...