رمان آبشار طلایی پارت 25
1 دیدگاه
با یک قدم بلند فاصلهاش را با دنیز به کمترین حالت رساند و خیره در چشمانش پرسید: -اوکی من بیتعادل، خودت دقیقاً چی هستی؟ یه لحظه هر چی دوست داری میگی و با نفرت نگاهم میکنی اما دو دقیقه بعد دوباره فعل هاتو جمع میبندی…