رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 47
سکوت ماشین را فرا گرفته بود و رستا هم توی خودش غرق بود. امیر نگاهی بهش انداخت و عاصی از این سکوت ابرو در هم کشید. -چرا حرف نمی زنی…؟! رستا نیم نگاهی بهش انداخت. -حوصله ندارم. این مسئله باید امشب برای همیشه تمام می شد. -یه مسئله پیش پا افتاده ارزش این حالت و نداره… دوست ندارم