رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 42 - رمان دونی

 

 

 

 

عماد با نگاهی خاص براندازش کرد.

البته حاضرین حتی خود ملیحه خانوم هم کنایه توی حرفش را گرفت و گفت: صد درصد شوهرش مرد خوشبختیه که ببینه تو این دوره زمونه حیا و نجابت چیز دیگه ایه…!!!

 

 

رستا نیشگونی از پهلوی سایه گرفت و با حرص گفت: این تا دختر زشت رو به امیر نندازه دست بردار نیست، دهن به دهنش نشو…!!!

 

 

میان جمع تنها عمه فرشته جوابش را داد که ان هم خدا حفظش کندی نثار مونا کرد و بلند شد…

-دخترا پاشین که سفره رو بندازیم…!!!

 

 

مونا زودتر بلند شد و پشت سر فرشته خانوم رفت. رستا و سایه هم با زور بلند شدند که ان هم به خاطر چشم غره ستاره بود که حاج رضا خندید و گفت: خب شاید دوست ندارن زود شوهر کنن… ول کن ستاره جان من میام…!!!

 

 

ستاره چشم غره ای بهش رفت…

-بیخود کرده… همین شماها پرروش کردین، تنبل بار اومده…!!

 

رستا اخم کرد و نشست.

-به من چه انگار قراره شوهر کنم که می خواد ازم کدبانو بسازه… اصلا من خستم از صبح کافه بودم…!!!

 

سایه تشر زد.

-بیخود کردی تو کجا…

 

رستا به پایش کوبیدکه حرفش را قطع کرد.

ناجار بلند شد و چشم غره ای بهش رفت…

-ببند لطفا…!!!

 

 

وارد آشپزخانه شدند که با دیدن مونا داشت بشقاب و لیوان ها را توی سینی می چید، رستا گفت: اینا رو کی می خواد بلند کنه…؟!

 

مونا آرام گفت: من می برم…!

 

-بیخود میرم پسرا رو صدا بزنم…!!

 

رستا خواست از آشپزخانه خارج شود که با امیر سینه به سینه شد…

امیر آرام سر سمتش خم کرد…

-زیاد کار نکن برات خوب نیست، بگو چی می خوای ببری بده من می برم…

 

#پست۱۹۲

 

 

 

نیش رستا شل شد و با نگاهی ستاره باران سمت سایه چرخید و چندبار ابرو بالا انداخت…

 

 

سایه هم شکلکی برایش درآورد و خواست سینی نسبتا سنگین را بردارد که عماد نگذاشت و خودش برداشت…

 

 

سایه متعجب سمت عماد برگشت که او با لبخند محجوبی آرام گفت: سنگینه شما نباید بلند کنی…!!!

 

 

حتی رستا هم شاهد بلند کردن سینی عماد بود که با ابروهایی بالا رفته نگاه نیش باز شده سایه کرد…

 

 

خیلی سریع سمتش رفت…

-خبریه…؟!

 

سایه ابرویی بالا انداخت.

-زیاد چراغ سبز نشون میده… خوشم میاد ازش…!!!

 

-پسر خوبیه،  بتونی مخش رو بزنی از بی شوهری نجات یافتی…!!!

 

-احتیاج به مخ زدن نیس، کافیه یه چشم و ابرو براش بیام…!!!

 

رستا خندید و سپس با چشمکی ازش فاصله گرفت تا به بقیه کارها برسند اما مونا تر و فرز تقریبا همه چیز را آماده کرده بود…

 

رستا هیچ از این همه خود شیرین بودن خوشش نیامد و با برداشتن دیس برنج از آشپزخانه خارج شد و ان را وسط سفره گذاشت…

 

کم کم همه چیز آماده شد و بقیه هم امدند و نشستند…

 

رستا به خاطر کشیدن ته دیگ آخرین نفر بود که با دیس بیرون آمد اما تنها جای خالی کنار هادی بود…

حالش بد شد…

-من کجا بشینم…؟!

 

امیر با حرص سر نزدیک امیر محمد برد و گفت: برو بغل هادی بشین،  رستا بیاد جای تو…!!!

 

#پست۱۹۳

 

 

 

هادی دست بالا کرد که امیر محمد زودتر بلند شد و گفت….

-بیا اینجا رستا…

 

رستا چشمانش برق زد و سریع سمت امیر رفت…

قلبش محکم و تند می کوبید و زیر نگاه افرادی که از محرمیتشان خبر داشتند، خجالت زده دیس را تعارف امیر کرد و هیچ کس برق نگاه حاج یوسف را ندید…

 

 

حاج یوسف کامل امیر را زیر نظر داشت که چگونه حتی بیشتر از امیرعلی که متاهل بود، حواسش به رستا بود تا ببیند چه می خواهد…؟!

 

البته که همیشه اینگونه بوده ولی امروز چیزی بیشتر از دفعات قبل می دید…!!!

 

 

اما نگاه خصمانه ملیحه خانوم به رستایی بود که با ان ظاهر زیبا و خدادادی اش نظر هر مردی را به خود جلب می کرد…

او امیر را داماد خود می دید و هرطور که بود می خواست او را وادار به ازدواج با دخترش کند…!!!

 

 

رستا خواست دست دراز کند تا نوشابه را بردارد که امیر زودتر از او لیوانش را پر کرد…

-هرچی می خوای به من بگو…!!!

 

 

رستا سرخ شد.

-وای امیر بس کن، نگامون می کنن من خجالت می کشم…!!!

 

امیر محل نداد و حتی چون می دانست رستا عاشق ته دیگ سیب زمینی است، مال خودش را به او داد که دخترک با ذوق اما خجالتی که بد گریبانگیرش شده بود، تشکر کرد…

 

 

هرچند کارهایشان عادی بود اما ستاره نگران بود…

نگران دخترکش که می دانست نسبت به امیر بیشتر از دیگر پسر و مردانی که در اطرافش وجود دارند، توجه خاص و متفاوتی دارد… هیچ کاری از دستش برنمی امد جز عاقبت بخیری…!!!

 

 

چون می دانست عشق هیچ وقت قرار نیست با یک برنامه ریزی دقیق بیاید…!!!

عشق یکدفعه وارد می شود و چنان زندگیت را زیر و رو می کند که تو می مانی و دلی که تقدیم او می کنی…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 137

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
رمان قاصدک زمستان را خبر کرد

  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بی دفاع pdf از هاله بخت یار

  خلاصه رمان :       بهراد پارسا، مردی مقتدر اما زخم خورده که خودش و خانواده‌ش قربانی یه ازمایش غیر قانونی (تغییر ژنتیکی) توسط یه باند خارجی شدن… مردی که زندگیش در خطره و برای اینکه بتونه خودش و افراد مثل خودش رو نجات بده، جانان داوری، نخبه‌ی ژنتیک دانشگاه تهران رو می‌دزده تا مشکلش رو حل کنه…

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیلوفر آبی

    خلاصه رمان:     از اغوش یه هیولابه اغوش یه قاتل افتادم..قاتلی که فقط با خشونت اشناست وقتی الوده به دست های یه قاتل بشی،فقط بخوای تو دستای اون و توسط لب های اون لمس بشی،قاتل بی رحمی که جذابیت ازش منعکس بشه،زیبایی و قدرتش دهانت رو بدوزه و اون یا گردنت رو می شکنه یا تورو به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان الماس pdf از شراره

  خلاصه رمان :     دختری از جنس شیشه، اما به ظاهر چون کوه…دختری با قلبی شکننده و کوچک، اما به ظاهر چون آسمانی پهناور…دختری با گذشته‌ای پر از مهتاب تنهایی، اما با ظاهر سرشار از آفتاب روشنایی…الماس سرگذشت یه دختره، از اون دسته‌ای که اغلب با کمترین توجه از کنارشون رد می‌شیم، از اون دسته‌ای که همه آرزو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیاهپوش pdf از هاله بخت یار

    خلاصه رمان :   آیرین یک دختر شیطون و خوش‌ قلب کورده که خانواده‌ش قصد دارن به زور شوهرش بدن.برای فرار از این ازدواج‌ اجباری،از خونه فراری میشه اما به مردی برمیخوره که قبلا یک بار نجاتش داده…مردِ مغرور و اصیل‌زاده‌ایی که آیرین رو عقد میکنه و در عوضش… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گناهکار pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :       زندگیمو پر از سیاهی کردم. پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش… یک گناهکار ِ

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رها
رها
3 ماه قبل

یه پارتش جا مونده مثل اینکه

آنه شرلی
آنه شرلی
3 ماه قبل

نمیدونم چرا حس میکنم قراره این موناعه برینه تو رابطه رستا و امیر🙄

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

یه سوالی،مگر قبلا توی این رمان نگفته بود که رستا تنها دختر خانواده‌ست،پس این مونا چیه اینجا🤔🤔🤔

حنا
حنا
پاسخ به  خواننده رمان
3 ماه قبل

مونا دخترعمه ی امیره رستا دختردایی یعنی مونا از طایفه مدریت امیره

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  خواننده رمان
3 ماه قبل

مونا دختر عمه امیر میشه رستا دختر داییش در واقع تو خانواده پدری رستا که میشه خانواده مادری امیر رستا تنها دختره

Mamanarya
Mamanarya
پاسخ به  خواننده رمان
3 ماه قبل

از طرف خانواده پدر رستا تک دختره. مونا خواهر زاده حاج یوسفه

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x