رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 41 - رمان دونی

 

 

 

امیر کنارش رفت و درست پشت سرش قرار گرفت…

از توی آینه با شیفتگی نگاهش کرد…

موهایش را به پشت سرش برد و جای کبودی روی گردنش را طرف آینه چرخاند و سپس رویش را بوسید…

 

-من چطور شب رو بدون تو سر کنم رستا…؟!

 

رستا چشم بست و سعی کرد نفس های عمیق بکشد تا کمی از التهابی که داشت بهش دچار می شد را کم کند…

 

-به نظرم میشه عاشقانه هاتون رو بزارین برای بعدش چون خیلی خیلی دیر شده که اگر منم دیر کنم این دفعه ستاره میاد…!!!

 

 

امیر بی میل جدا شد و خمار نگاه رستا کرد…

-بیا این و بپوش و اینقدر من و دق نده…!!!

 

رستا دست به سینه لب برچید…

-نمی خوام…!!!

 

سایه داخل شد و کنارشان ایستاد و بعد بی هوا ضربه ای پشت گردن رستا کوبید…

-به نظرت ستاره میزاره با این تاپ بیای توی اون مهمونی شلوغ… همونجا جر واجرت می کنه که حالا برای آقاتون داری ناز میای و این بدبختم به جای اینکه یکی بزنه تو سرت داره نازت و می کشه…!!!

 

 

رستا با حرص جواب داد.

-حالا این چشه که به من بدبخت گیر دادین…؟!

 

سایه نگاه امیر کرد…

-این توله داره حرصت رو درمیاره چون می دونه نازکشش هستی… رو بهش بدی، سوارت میشه…. در ضمن ماموریت من تا همین جا بود، زود بیاین…!!!

 

 

سایه رفت و امیر منتظر نگاهش مرد که رستا به اجبار نفسش را بیرون داد…

دست دراز کرد…

-خب لباس رو بده به من، میرم توی حموم عوض می کنم یا تو برو من میام…!!!

 

 

امیر نگاه طولانی بهش کرد و بعد سمتش رفت. دخترک را گرفت و با یک حرکت تاپش را از تنش بیرون اورد…

با پوزخندی سیلی به سینه اش زد.

 

-تا یه ساعت پیش داشتی اینا رو تو چشم و دهن من فرو می کردی حالا می خوای برم بیرون…!!!

 

 

رستا موذیانه خندید که امیر خیره خنده اش شد….

– توله سگ بیشرف…!!!

 

#پست۱۸۹

 

 

 

منظور از همه دقیقا خانواده حاج یوسف هم بود که شامل خواهر نچسبش و برادر مهربانش هم می شد…

که با حضور مونا حالش هم بدتر شد…

 

 

بعد از احوالپرسی با تک تک مهمان ها مخصوصا حلیمه خانومی که سایه اش را با تیر می زد، کنار سایه نشست…

 

سایه سر بغل گوشش برد.

-ای بنازم که فقط این بشر حریفته…!!!

 

 

رستا جواب داد.

-از سیاست زنونه هیچی حالیت نیس… من الان باب دل امیر شدم که بیچاره به خاطر همینش هم کلی التماسم رو کرد..!!!

 

 

سایه خندید…

-می دونم اما تو مونا رو دریاب که چهار چشمی نگاش به امیره و حالا هم خودشیرین پا شده رفته براش چای آورده…!!!

 

 

رستا با حرص نگاه مونا و چادر روی سرش کرد که سفت بیخ گلویش گرفته اما وقتی به امیر رسید یک دور باز کرد و سپس با مکث بست…

پشت بندش نگاه امیریل کرد که او نگاهش پایین بود و روی صحبتش با عماد…!!!

 

 

ناخودآگاه نفس راحتی کشید اما خون خونش را می خورد.

سایه دست روی دست گذاشت.

-حالا چرا حرص می خوری مهم اینه چشم امیر پی توئه…!!!

 

فقط کمی آرام شد اما نمی توانست بی تفاوت باشد…

 

ـچه عجب از این طرفا دخترم…؟! خیلی وقته کم پیدا شدی…؟!

 

 

حاج یوسف نگاه گلایه مندش به رستا بود که دخترک ناخودآگاه نگاه امیر کرد و بعد سمت او برگشت…

-والا چی بگم درگیریم دیگه حاج عمو… نه اینکه این مدت کارا زیاد شده به طبع گرفتاری هم زیاد میشه…!!!

 

 

حاج یوسف ابرو بالا داد و خندید.

دخترک شیطان غیر مستقیم داشت امیر را متلک باران می کرد…

-حالا نمیشه میون این همه کار و مشکلات یکمی هم برای ما وقت خالی کنین…؟!

 

رستا زبان ریخت.

-شما تاج سرین عمو… سرور و سالارین… چشم من این گرفتاری ها رو بپیچونم، میرسم خدمتتون…!!!

 

#پست۱۹٠

 

 

 

امیریل به این همه زبان ریختنی که داشت به او طعنه میزد، اخم کرد و نگاهش کرد.

 

با زور موهایش را خودش بافته بود و شال را بر سرش گذاشت، بلوز خردلی اش هم با یک شلوار راسته سفید ست کرده… چون می دانست عمه حلیمه اش و پسرش حضور دارند و اصلا از نگاه های هادی پسر عمه حلیمه اش خوشش نمی آمد…

 

 

صدای پدرش باعث شد نگاه بگیرد…

-خدا همه رو از گرفتاری رها کنه… اما این بهونه ها قدیمی شده دخترم…!!!

 

حاج رضا پشت بند حرف حاج یوسف را گرفت…

-ای قربون دهنت حاجی که ما هم این دختر و نمی بینیم و مادرش باید اینقدر زنگ بزنه تا یه ناهاری، شامی افتخار بدن با ما باشن…!!!

 

 

رستا بوسه ای توی هوا برای عمویش فرستاد…

-شما تو قلب منی حاج عمو… اصلا بیاین کردن من از مو باریکتر….!!!

 

 

عزیز به میان بحث آمد…

-خیلی خب حالا همه گیر دادین به دخترم… خب دختر قشنگوم شاغله…! سرش شلوغه…!!! با این سایه جان یه تنه دارن کار می کنن… خدا توانشون و زیاد کنه…!!!

 

 

سایه با آرنج توی پهلوی رستا زد…

-خاک تو سرت که نمی دونن من بدبخت دارم جور تو رو می کشم و تو هم همش پیش امیر چتری…!!!

 

 

رستا هم خنده اش گرفت اما خود را کنترل کرد و از عزیز تشکر کرد…

 

 

حلیمه خانوم با دیدن جو زیادی خوبی که به رستا و سایه می دادند، خوشش نیامد…

چادرش را تنگ تر زیر گلویش کیپ کرد…

 

-والا عزیز جون خیلی هم خوبه در کنار کار کردن ححب و حیا داشته باشن… مونای منم ماشاالله هزار ماشاالله هم درس می خونه هم کار می کنه هم حجب و حیا داره… چادر از سر بچم نمی افته…!!! تازه یه کدبانوی تمام عیاره و دستپختشم حرف نداره…!!!

 

 

رستا که به یک ورش نبود کلا او را داخل آدم حساب نمی کرد.

سایه اخم کرد و نتوانست ساکت بماند.

-پس حالا دیگه وقت ازدواجشه…!!! خوش به حال شوهرش…!!!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 172

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان توهم واقعیت به صورت pdf کامل از عطیه شکوهی

        خلاصه رمان:   رها دختری از یک خانواده سنتی که تحت تاثیر تفکرات قدیمی و پوسیده خانواده اش مجبور به زندگی با مردی بی اخلاق و روانی می‌شود اما طی اتفاقاتی که میفتد تصمیم می گیرد روی پای خودش بایستد و از ادامه زندگی اشتباهش دست بکشد… اما حین طی کردن مسیر ناهمواری که پیش رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عاشقانه پرواز کن pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :   گاهی آدم باید “خودش” و هر چیزی که از “خودش” باقی مانده است، از گوشه و کنار زندگی اش، جمع کند و ببرد… یک جای دور حالا باقی مانده ها می خواهند “شکسته ها” باشند یا “له شده ها” یا حتی “خاکستر شده ها” وقتی به ته خط میرسی و هرچه چشم می گردانی نه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول

            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شاپرک تنها

    خلاصه رمان:             روشنا بعد از ده سال عاشقی روز عروسیش با آرمین بدون داماد به خونه پدری برمیگرده در اوج غم و ناراحتی متوجه غیبت خواهرش میشه و آه از نهادش بلند میشه. به هم خوردن عروسیش موجب میشه، رازهایی از گذشته برملا شه رازهایی که تاوانش را روشنا با تموم مظلومیت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خدا نگهدارم نیست

    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت یغما متهم به چشم داشتن زن عموش میشه و کلی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا

  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر اسپانیایی اصیل است، با شیطنت هایی خاص و البته، کمی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

عجب کل کلی دارین اینا با هم

خواننده رمان
خواننده رمان
3 ماه قبل

خدا کنه پارت گذاری اینم بزودی مثل آبشار طلایی بشه

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x