امیریل وا رفت.
دوری کرده بود تا برچسب سواستفادگی به پیشانی اش نخورد.
وگرنه از خدایش بود این عروسک را صاحب شود و در مالکیت خود دربیاورد…!!!
-چه ربطی داره…؟!
رستا رو به رویش ایستاد…
-ربطش و تو بگو… چطور ادعا داری زنتم و نمی دونی وظایفت در مقابل زنت چیه…؟!
امیر عاصی شده چشم بست و از دخترک فاصله گرفت.
فتنه بود.
داشت با او بازی می کرد.
می دانست نقشه دخترک چیست و نمی خواست دل به دلش بدهد.
-داری بی ربط حرف می زنی…!!!
رستا سری به تایید تکان داد.
-بله حق باتوئه بی ربطه که تو داری برام غیرتی میشی…!!!
دخترک زیادی زیرک بود.
نیم وجب بود اما با زبان درازش کل هیکل گنده امیر را می شست و روی بند پهن می کرد.
میان عصبانیت خنده اش می گیرد.
-تو الان دقیقا از من چی می خوای بچه…؟!
رستا هم می خندد و چشم و ابرو می آید…
-توی زندگی من دخالت نکن…!
امیر ابرو بالا انداخت.
-رستا داری بد میری رو اعصابم…!
رستا به عمد دست زیر مانتویش برد و به پهلو زد و سینه هایش را جلو داد که چشم امیر پایین رفت…
-مثلا برم رو اعصابت چی میشه…؟!
امیر با حرص خندید و سری تکان داد.
خودش هم دلتنگ بود که دل به دلش داد و به یکباره دست پشت گردنش برد و سمت خودش کشید و با خشونت لب روی لبش گذاشت…
#پست۱۷۹
یک نفس می بوسید و مجالی به نفس کشیدن دخترک نمی داد.
دلتنگ بود و تمام وجودش داشت دل میزد برای یکی شدن با دخترکی که از کودکی جلوی چشمانش قد کشیده و او عاشقش بود.
دخترک را محکم تر توی آغوشش می کشد و بیشتر رویش هم شده و لبانش را می بوسد…
رستا هم از خدا خواسته دست دور گردنش می پیچاند و همراهی اش می کند.
نفس کم آورده و می خواهد جدا شود و نفسی دوباره چاق کند که امیر نمی گذارد…
به سختی از بینی نفس می کشد و بازدمش را داخل دهان امیر می فرستد…
بازی لب هایشان آنقدر کشدار می شود که عاقبت خود امیر نفس کم آورده جدامی شود…
به محض جدا شدنش، رستا چنان نفس های عمیق می کشد که امیر با حالتی مخمور می خندد…
-ای جونم بی نفس شدی…؟!
رستا دست و پایش می لرزید.
این بوسه خشن بود و جانانه… عجیب به دلش نشسته بود.
چشم غره ای بهش می رود و کنایه می زند.
-بله احیانا این بوسیدنه هتک حرمت نبود به اعتماد مامانم…؟!
امیر اخم می کند.
-گند نزن تو حال خوبم…!!!
رستا دست به کمر شد.
-حرف خودت و دارم به خودت پس میدم…!
امیر با اعصابی خراب دست توی موهایش می کشد و می غرد.
-این بوسیدنم بی حرمتیه که چی…؟! زنم بودی دوست داشتم ببوسمت… حرفیه…؟!
رستا بغض کرد.
پس چرا توی سفر او را به خاطر دلیل مسخره هتک حرمت پس زده بود…؟!
-آره… دیگه حق نداری بهم نزدیک بشی یا لمسم کنی فهمیدی…؟! فکر کن منی وجود ندارم تا این صیغه لعنتی تموم بشه…!!!
#پست۱۸٠
امیر یل جا خورده چشم هایش را باریک کرد.
-چی گفتی…؟!
رستا براق شد.
-همونی که شنیدی… نه بهم دست میزنی نه نگام می کنی، اوکی….؟! عزت زیاد پسرعمه…!!!
خم شد مانتو و شالش را از زمین برداشت و سمت درب خروجی رفت که امیر با عصبانیت چشم بست و نفسش را صدادار بیرون داد.
لجباز تر از رستا وجود نداشت.
بازویش را گرفت.
-کجا میری بچه…؟!
رستا جیغ کشید.
-پیش دوست پسرم….!
وجود امیر به خشم نشست.
چشمانش سرخ و رگ کنار پیشانی اش بدتر نبض می زد…
مانتو و شالش را از دستش گرفت و پرت کرد وسط سالن…
دست توی موهایش برد و کشید.
-چه زری زدی هان…؟! چه زری زدی…؟!
رستا مشت توی سینه اش زد و جیغ زد…
-اصلا می دونی چیه میرم پیشش و امشبم باهاش می خوابم…!!!!
امیر چنان داغ کرد که تمام تنش شد کوره ای از آتش شد و چشمانش…
از چشمانش هم آتش می بارید که به یکباره موهای رستا را کشید و سر بغل گردنش درست روی شاهرگش برد با تمام حرص و خشمی که رستا توی جونش ریخته بود پوست گردنش را زیر دندان هایش فشار داد و حیغ پر از درد دخترک بلند شد.
-امیر تو رو خدا… شوخی کردم… امیر….
خشمش هنوز فرو کش نکرده که بعد از گاز گرفتن با بی رحمی تمام همان نقطه را مک زد که تن رستا از ضعف توی آغوشش شل شد…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 177
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مگه نباید دیروز پارت میداد الان هفتمه🥱🙄
حقته ادم کرمکی 😜