رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت آخر22 بهمن 140017 دیدگاه یک ماه بعد : تیدا ، عزیزم . اون بهراد بیچاره دم در منتظرته پاشو برو دیگه . – خاله ، میگما . میخوای فردا…
رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 2421 بهمن 14002 دیدگاه از زبان اسپاکو : نوازش کردن موهاش … بوسیدن گونه هاش … حتی اگه بمیرمم نمیزارم اتفاقی برات بیوفته تیدا یادگار مارال … سال ها طول کشید…
رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 2320 بهمن 14006 دیدگاه هاکان : تقصیر خودش بود خودش … بهش گفته بودم وقتی مست میکنم نیاد نزدیکم خود احمقش … صدای فریاد عصبی تیدا توجه همه رو به…
رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 2219 بهمن 14002 دیدگاه جگرم میسوخت ولی ادامه دادم : اون شب ما از روستا فرار کردیم مارال بخاطر ما موند ، قرار بود چند وقت دیگه برگردیم و نجاتش…
رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 2118 بهمن 140010 دیدگاه برای آخرین بار به تصمیمم فکر کردم یک بار برای همیشه ، این آتیش باید خاموش میشد … منو ببخش تیدا ، ولی تمام این کارها بخاطر توئه…
رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 2017 بهمن 140014 دیدگاه از زبان بهراد : ساعت از یازده شب گذشته بود رفتم تو اتاق تیدا ، بی هدف به تخت زل زده بود چراغ اتاق رو خاموش کردم…
رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 1916 بهمن 14009 دیدگاه بدون در زدن دوید تو اتاقم الحق که مثل بچه ها بود بچه ای که بچگی نکرده بود .. یه نفس شروع کرد به حرف زدن : …
رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 1815 بهمن 14002 دیدگاه یه دست کت و شلوار سیاه به همراه چادرم پوشیدم درسته خیلی عوض شدم ولی اعتقاداتم هنوز پابرجاست . با سرعت توی خیابون های شیراز ویراژ میدادم ……
رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 1714 بهمن 140016 دیدگاه اوففففففففففف اینم از این پرونده امسال ، چند تا از بزرگترین پرونده های مالی اسپاکو رو حل کردم . به جز من کسی تا به امروز ،…
رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 1614 بهمن 14006 دیدگاه از زبان بهراد : بی هدف رفتم تو سالن ، نگاهم به کیسه ای کشیده شد که دست تیدا بود . وسایلش رو ریختم بیرون با دیدن…
رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 1513 بهمن 140017 دیدگاه از زبان تیدا : هر طور بود اشک هامو نگه داشتم رفتم واسه جشن تولد ، کادویی که واسم تدارک دیده بود … این که واسش مهم…
رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 1413 بهمن 14004 دیدگاه از زبان بهراد : امروز ۱۸ ام تیر بود و فردا هم تولد تیدا بود . منم کارهای جشن تولدشو رو انجام دادم سر راه رفتم طلافروشی…
رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 1312 بهمن 14007 دیدگاه ببین تیدا ، چیزی که مال من هست رو به کس دیگه ای نمیدم اینو قبلا هم بهت گفته بودم . الان هم آوردمت اینجا تا بگم…
رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 1211 بهمن 14003 دیدگاه از زبان تیدا : صبح که چشمامو باز کردم سنگینی چیزی رو روی شکمم حس کردم . دیدم بهراد سرشو گذاشته رو شکمم و خوابش…
رز مـشــــــکـــیـ چـشـمانتــ پارت 1111 بهمن 14001 دیدگاه خواست در آغوش بگیرتم که با لجبازی پسش زدم : ولم کن بهراد چرا الان که داره همه چی درست پیش میره میخوای همه چیزو…