جگرم میسوخت ولی ادامه دادم :
اون شب ما از روستا فرار کردیم
مارال بخاطر ما موند ، قرار بود چند وقت دیگه برگردیم و نجاتش بدیم
اما نشد ، نشد که بشه .
آرتام بی قراری میکرد
مارال افسرده شده بود …
من شاهو به شیراز پناه آوردیم
شاهو یه خونه تو شیراز داشت که هیچکس ازش خبر نداشت
درسته پدرم ، عموم و اردلان در به در دنبالمون بودن تا یه ردی ازمون پیدا کنن ولی زندگیمون با عشق سپری میشد .
فلش بک به گذشته :
شاهو مطمئنم یه چیزی شده و تو به من نمیگی .
لبخند مهربونی زد :
چی رو میخوای بدونی خانومم ؟
– دلیل ناراحتیت دلیل گرفته بودنت
نکنه …
نفس عمیقی کشید :
شاید بهتر باشه الان بهت بگم
ببین ، ما تو این چند سال همه جوره خودمونو از چشم همه پنهون کردیم
ولی …
– ولی چی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اردلان پیدامون کرده .
با بهت چشم به دهانش دوخته بودم
سرم داشت گیج میرفت .
شاهو متوجه حالم شد و سریع ادامه داد :
نمیزارم هیچ بلایی سرت بیاد
همین امشب باید از اینجا بریم
باید بریم یه ویلا تو خارج از شهر
مال دوستمه ، جاش امنه .
اشک هایی که سدشون شکسته شده بود دست خودم نبود .
جرم ما چی بود ؟
جرممون چی بود که بخاطرش تموم این سال ها تو جنگ و گریز بودیم .
ما از ملت عشق بودیم
گناهمون همین بود
ما زبان را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را
موسیا آدابدانان دیگرند
سوخته جان و روانان دیگرند
ملت عشق از همه دین ها جداست
عاشقی را ملت و مذهب خداست
فقط چند دست لباس و طلاهامو برداشتم .
منتظر شاهو بودم تا آماده بشع
ولی هیچکس نمیدونست اون شب قراره …
زمان حال :
بغضی گلومو چنگ میزد که توانایی حرف زدن رو ازم گرفته بود .
از زبان بهراد :
به تیدا خیره شدم که به خودش میلرزید .
اشک هاش صورت مثل ماهش رو خیس کرده بود .
چی میفهمیدم ؟
پدر تیدا پسر عموی باباس ؟
عصبی بودم ، چرا من هیچی از گذشته نمیدونستم .
یعنی من و تیدا بازیچشون بودیم ؟
اسم ها به ذهنم هجوم میاوردن
مارال ، آرتام ، شاهو ، آبتین ، هاکان
هجوم این افکار باعث سردرد شدیدم شده بود .
صدای عصبانی تیدا بلند شد :
اگه بابای من ، پسر عموی این آقاست
پس چرا فامیلی هامون فرق داره باهم ؟
اسپاکو :
گفتم که ، این قصه سر دراز دارد
به وقتش همه چیز رو واستون تعریف میکنم .
این رو گفت و ما رو با دست و پای بسته تو اون اتاق رها کرد
اشک های تیدا حسابی رو مخم بود
یهو شروع کرد به حرف زدن رو به هاکان :
تو مامانم رو دق دادی
همونجوری که سال ها منو عذاب دادی ، همه ی زندگیم رو ازم گرفتی
زمانی که نیاز داشتم با یکی حرف بزنم ، زمانی که دلم عروسک و اسباب بازی میخواست …
روز های تولدم رو یادته ؟
همه ی بچه ها روز تولدشون کادو و کیک داشتن ولی من چی ؟
من همیشه با قبر مامانم مواجه شدم
بجای قهقهه زار میزدم .
بجای فوت کردن شمع های رو کیک
شمع های رو قبر رو روشن کردم
بزرگ هم که شدم ، منو دادی به یه آدم یه لا قبا که هر بلایی دلش خواست سرم بیاره
آدم با سگش هم اینجوری نمیکنه
انقد پشتم نبودی ، بهراد هر بلایی خواست سرم آورد
راهی دیوونه خونم کرد
من عقده هام رو تو رینگ بکس خالی کردم .
من درد هامو با شلیک کردن به عکستون التیام دادم .
مطمئنم شب اول قبر ندارم ، همه ی درد هامو تو همین دنیا خدا بهم داده
هرچی امتحان سخت بود ازم گرفته
از زبان اسپاکو :
شاهو ، داری میبینی ؟
آره مطمئنم که میبینی
بعد از این همه سال دارم جیگرمو خنک میکنم
دارم انتقامتو میگیرم از کسایی که کشتنت .
دوباره وارد اتاق شدم
اردلان داد زد :
اسپاکو بسه دیگه
بعد این همه سال خسته نشدی ؟
خسته نشدی این همه پای شاهو وایسادی ؟
تهش چی بهت رسید ؟
جز درد و عذاب و یه زندگی یواشکی چی داشت واست ؟!!!…
دستمو با تمام قدرت کوبوندم تو صورتش و جملاتم رو مثل شلاق به صورتش زدم :
اون مرد بود ، بر عکس تو
اون عاشق بود ، برعکس تو
شاهو همه چیز من بود
چشمش به دنبال ناموس یکی دیگه نبود .
تو هیچوقت نتونستی حتی شبیه شاهو باشی ..
آخه میدونی ، این رفتارا ریشه در ذات آدم داره
البته ذات پسرت هم به خودت رفته
درست مثل ۳۳ سال پیش خودت
با این تفاوت که تو منو نابود کردی
و اون تیدا رو …
منتظر جوابش نشدم و رو به تیدا گفتم :
میخوای بدونی چرا همه ی عمرتو تو فقر گذروندی ؟ میخوای بدونی چرا فامیلیت با بهراد فرق میکنه ؟
به مردمک لرزون چشم هاش خیره شدم . این مظلومیت ، فقط متعلق به مارال بود .
ادامه دادم :
پدرت پسر عموی ناتنی ما بود
یعنی بچه ی شوهر قبلی زن عمو بود
واسه همین فامیلیش سرمده
میدونی نکته جالب ماجرا چیه؟
اینکه پدرم ، پسر یکی دیگه رو به دختر های خودش ترجیح داد
چرا ؟ چون هاکان پسر بود و ما دختر
هاکان سهم ال ارث باباشو گرفت و به بهونه خوشبختی مارال به شهر اومدن .
طولی نکشید که کل ثروتش رو تو راه عیاشی به باد داد
مارال نمیتونست برگرده …
پدر ، زمانی که مثل غنچه ی نوشکفته بود اونو نخواست . چرا ؟ به کدامین گناه ؟ به جرم دختر بودن ؟
لعنت به تفکری که سال هاست داره عذابمون میده
یکی خواهرش رو سر برید و رفت پاسگاه ، با افتخار گفت من کشتمش
کشتمش ، که آبرومو بخرم
کشتمش چون پشت سرش حرف میزدن .
اعدامش کردن ؟ نه …
چرا ؟ مگه اون دختر انسان نبود ؟
نه نبود …
ما زن ها موجودات شگفت انگیزی هستیم .
این همه سال دووم میاریم و دم نمیزنیم .
خنده دار بود . زندگیمون انقد مسخره بود که فقط دلم میخواست ساعت ها بهش بخندم .
خواهرم سوخت و ساخت
به امید درست شدن این زندگی که هاکان به گند و گوه کشیدش
هاکان : تقصیر من ن..
حرفشو قطع کردم :
خفه شو و بزار حرفمو بزنم
دیگه چیزی نگفت و من دوباره گفتم
برای خواهرزادم از زجر های مادرش گفتم :
توی اون اوضاع و احوال تو به دنیا اومدی . یه دختر درست مثل مارال
به زیبایی و خوش ذاتی مارال …
مادرت سر زا نرفت
هاکان …
داد های هاکان نزاشت حرفمو تموم کنم …
پارت بعدیوکی میزاری
پارت بعدی روهم میشه امروز بزارید