IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 44 0 (0)

3 دیدگاه
  در خونه رو بستم که متوقف شدم ، ای بابا مواد غذایی نگرفته بودم ، کلافه پوف کشیدم و برگشتم که برم خرید ، از ساختمون که زدم بیرون عرفان جلو در بود و گوشی بدست ، با زنگ خوردن گوشیم درش آوردم عرفان بود ، رد تماس زدم…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 43 0 (0)

4 دیدگاه
  رادان بودنش اینجا تعجب برانگیز بود _تو ؟ اینجا ؟ چهره اش سرخ شده بود عصبی بود و کاملا واضح بود _چرا هر کاری دلت میخواد میکنی؟ چرا به رها همه چیو گفتی؟ دِ آخه من اگه میخواستم بدونه که میگفتم بهش ، خوشت میاد همه رو دشمن خودت…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 42 0 (0)

1 دیدگاه
  تایم کلاس که تموم شد رادان اشاره داد بمونم ، بیشتر تایم کلاس حواسم به زخم و کبودی گونش بود ، دستش بشکنه بیشرف _ دو جلسه نبودی از آوا پرسیدم گفت رفتی شهرستان _آره ، اطلاع داده بودم ، میتونستی از خودم بپرسی _ گفته بودم دو جلسه…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 41 0 (0)

6 دیدگاه
  گوشیم صفحش روشن شده بود و امیداور رفتم سمتش شاید عرفان باشه و خبری بده _شاهینو از کجا میشناسی ؟ اون فقط دو نفر براش مهم بود خزان و لاله ، هیچوقت اسمی از رسپینا نبرد با غم تایپ کردم _اگه وقت داری بیا اینجا حرف بزنیم ، خودم…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 40 0 (0)

3 دیدگاه
  دختر شیطونی بودم اما همیشه بخاطر کنترل های خانواده این شیطنت رو اکثرا سرکوب میکردم ، شاهین بهم جرعت و جسارت داد ، تا خودم باشم ، اگه اخلاق بدی رفتار بدی دارم عوضش کنم، یه روز مشکلی توی پرونده کاریش ایجاد میشه و مجبور میشه بره اما من…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 39 0 (0)

2 دیدگاه
  خیلی اتفاقی با شاهین آشنا شده بودم ، وقتی دبیرستانی بودم گوشی نداشتم و با خانواده اومده بودیم تهران برای عروسی دخترعموم ، موقعی که برای خرید یه سری وسایل با مامانم بیرون بودم گمش کردم و خب ، آشناییتی با آدرسا نداشتم و میشه گفت تو اون سن…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 38 0 (0)

5 دیدگاه
  وسایلم رو گوشه ای گذاشتم و لباسامو با لباسای راحتی و گشاد عوض کردم و شروع کردم به تمیز کردن خونه . با تمیز شدن کامل خونه روی مبل نشستم و زنگ زدم سفارش غذا دادم شاید عرفان خبری تزش داشت ، دو دل نگاهی به گوشی انداختم ،…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 37 0 (0)

4 دیدگاه
  لبام رو زیر دندونم گرفتم _ ببخشید مزاحمت شدم اما به کمکت نیاز دارم صداش خنثی بود و نمیشد چیزی حدس زد _ اگه بتونم کمکت کنم حتما کمک میکنم ، بگو _نامزد سابق امیر اینجاست میای سراغم؟ صداش کمی نگران شد _ خوبی الان ؟ کاری نکرده ؟…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 36 0 (0)

10 دیدگاه
  صدای آرام بقدری بلند بود که واضح شنیده میشد : _اینو کی راه داده تو خونه؟ به چه حقی پاتو گذاشتی اینجا؟ همین حالا گم میشی میری _آرام ، من کارش داشتم میخواستم حرفاشو بشنوم _تو غلط کردی ، همه چیز واضحه ، چرا باز اینو راه دادی اینجا؟…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 35 0 (0)

2 دیدگاه
  مانتوم رو به چوب لباسی وصل کردم ، شالم رو روی سرم مرتب کردم و رفتم بیرون ، تنها جای خالیم کنار زندایی اولیم بود بالاجبار رفتم اون سمت و نشستم _رسپینا خانوم ، افتخار دادین اومدین ، چه عجب ما شمارو دیدیم لبخند تصنعی روی صورتم نشوندم _درگیر…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 34 0 (0)

بدون دیدگاه
  با بابام تنها اومده بودیم باغ زیر انداز رو برداشتم تو آلاچیقی که وسط باغ درست کرده بودیم پهن کردم و بابام سبد خوراکی هارو آورده بود نشستیم ، نمیخواستم به این زودی بحث رو مطرح کنم ، اما همه چیز رو میگفتم آدم پنهون کردن نبودم چون بابامو…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 33 5 (1)

10 دیدگاه
  _نامزدش مقصر بود اما تقصیرا افتاده بود گردن آوا _آوا رفته بود ؟ کدوم شهر؟ این تاخیرش در پرسیدن انگار یه چیزایی فهمیده بود اما نمیخواست قبول کنه چشمام رو به هم فشار دادم _گرگان و نذاشتم چیری بگه و ادامه دادم _آرام که فهمید فقط میخواست بره منم…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 32 0 (0)

1 دیدگاه
  با دلتنگی نگاهمو دور تا دور خونه چرخوندم ، کلی خاک رو وسایل نشسته بود ، خاطراتمون از جلو چشمام رد میشد، خنده ها ، مسخره بازیا ، غرغراش ، مهربونیش تک تک اینا باعث شده بود دلم لک بزنه برای دیدن دوبارش ، اما ممکن نبود ، هیچکس…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 31 0 (0)

6 دیدگاه
  سرکلاس نشسته بودم و نت برداری میکردم اما رادان به شدت کلافه بود هر از گاهی رشته کلام از دستش درمیرفت و کلافه تر میشد ، چندباری متوجه روشن و خاموش شدن گوشیش شدم که سایلنت کرد و صفحه گوشی رو برعکس گذاشت ، هرچی که بود مشخص بود…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 30 0 (0)

5 دیدگاه
  تا صبح نتونستم چشم رو هم بزارم ، با حرفای آرام موجی از استرس به دلم ورود کرده بود و اعصابم و حس و حالمو ترغیب میکرد به بد بودن ، سعی در غلبه کردن بهش داشتم ، نباید دست دست میکردم هرچه زودتر شکایت میکردم بهتر بود بلند…