بعد کلی مسخره بازی ، رفتیم آماده شیم که بریم ناهار خوران ، من چون لباس نیورده بودم قرار بود از لباسای آوا کش برم ، رفتم سر وقت کمد لباساش ، با دقت نگاه کردم که ببینم چی ست کنم ، لگ مشکی با پاییزه سبز چمنی برداشتم…
روی رخت خوابی که آوا پهن کرده بود دراز کشیدم و به امشب فکر کردم ، حاج رسول طبق گفته آوا و آرام خیلی هم خشک مذهب نبود ، اتفاقا میشه گفت اصلا نبود ،مامانشون رو توی تصادف از دست داده بودن و حاج رسول تمام تلاشش این بود…
محکم کوبیدم به در که کمرم درد گرفت اما آخ نگفتم _میتونم همینجا بکشمت ، زنده زنده آتیشت بزنم کی میتونه جلومو بگیره ؟ تو؟ تویی که عددی نیستی؟ با حالت تمسخر نیشخند زدم : _ من که نه ، من عددی نیستم اما وقتی قراره وسایلمو جمع کنم…
با آرامش رفتم سمت ورودی _مرسی آقای کامرانی اخم کمرنگی کرد _بهم بگو حاج بابا راحت ترم لبخند زدم و سر تکون دادم _هرجور شما راحتید _بیا داخل دخترم همراه با حاج رسول رفتم داخل نمیدونستم امیر منو میشناسه یا نه اما خوب مهم نبود ، رفتم داخل جو…
به سمت در رفتم با دیدن قفل خودکار ، مات شدم سریع پریدم تو اتاق اول کلید روش بود قفل کردم ، تنها شانسی که آوردم کسی تو اتاق نبود ، ب آرام پیامک زدم : _تو برو من خودمو میرسونم گوشیم زنگ خورد اما وقت نداشتم باید ویدیویی…
با حساب کردن تاکسی ، نگاهی به سر در مسافرخونه انداختم ، بنظر تمیز میومد و همین خوب بود ، رفتیم داخل شناسنامه ام رو دراوردم تا اتاق بگیرم اما با حرف مسئولش اعصابم ریخت بهم : _خانوم ما اتاق به خانومای مجرد نمیدیم این دستور از رئیس اینجاست…
ساعت ۱۰ شب بود و من تازه داشتم میرفتم خونه ، رمقی نداشتم دیگه ، بعد کلاسم با آوا تماس گرفتم و گفته بود رسیده اما با سر و صدایی ک از پشت گوشی می شنیدم متوجه شدم اوضاع بدتر از چیزیه که فکر میکنم ، ولی کاری از…
تو این تایم بوتیک معمولا خلوت بود جزومو در اوردم مشغول به خوندن شدم ، همیشه همین وضعم بود تایمای خالی تو بوتیک درس میخوندم واسه دانشگاه تا مشتری بیاد ، در حال خوندن بودم که در باز شد سرمو بالا آوردم پدر آمین و آراد بود صاحب اصلیه…
آوا قیافش خیلی خیلی قشنگتر از من و آرام بود پوست سفید چشای تیله ای که رنگش با محیطش کمی تاثیر میگرفت دماغش مثله من و آرام عملی بود لباش قلوه ای شکل و صورتی مژه های بلند که در نگاه اول آدم فکر میکنه کاشته ، ابروهای هشتی…
سعی کردم لبخند بزنم هرچند میدونستم نمیشه و قیافم به شدت مضحک شده با صدای قهقه بلند آوا ، آمین هم زد زیر خنده ، اما آراد هنگ کرده بود و فقط نگاهم میکرد ، حق داشت بیچاره اون این روی منو ندیده بود و همیشه منو مودب و…
#part 4 با صدای جیغ آوا بیدار شدم البته بیدار که نه از خواب پریدم و اخمالو نگاهش کردم : _این چه طرز بیدار کردنه نمیگی سکته میکنم تو خواب ؟ احمقی؟ زوال عقلی داری؟ خنده دندون نمایی کرد و ابرو انداخت بالا : _پاشو آماده شو که هم…
فلش بک ♡ (رسپینا) بالاخره با کلی حرف زدن کلی تلاش تونستم خانوادمو راضی کنم خونه مجردی بگیرم با دوتا از همکلاسیام ، بخاطر شهر کوچیکی که قبلا توش زندگی میکردم و هنوزم خانوادم اونجا مستقر بودن این جور چیزا رو عیب میدونستن و بعد دو ماه تلاش مامانم…
سینی غذا رو بلند کردم و به سمت اتاقمون رفتم از نگاه خسته اش به من متوجه شدم دلش میخواد روی تخت دراز بکشه و از نشستن روی اون ویلچر لعنتی خسته شده سینی رو روی مبل گذاشتم و سعی کردم مثل همیشه با تمام زور و توانم کمکش…
رمان : رَسپینا ژانر : اجتماعی ، عاشقانه ، درام . . . خلاصه رمان : راجب رادان و رسپینا هست که با کلی سختی بهم میرسن روزای خوبی رو میگذرونن و در انتظار اولین فرزندشون هستن و با طوفانی که ایجاد میشه زندگیشون زیر رو میشه و…. …