IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 59 0 (0)

3 دیدگاه
  دوباره تماس گرفتم جواب نداد زنگ‌میزدم رد تماس میداد اما بیخیال نمیشدم ، نباید اشتباه میکرد این راهش نبود آرام تند تند میپرسید چیشده من چی میگم و رادان کجاست اما جوابشو نمیدادم بعد کلی تماس بالاخره رادان جواب داد _عزیزم میا…. _نیا ، اگه قراره تلافی کنی کارشو…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 58 0 (0)

5 دیدگاه
  چاقو رو برداشتم و یه صندلی برداشتم نشستم جلوش ، اشاره دادم چشماشو باز کنن ، هنوز داشت فریاد میزد عصبی نگاشو برگردوند سمت من و حرف تو دهنش ماسید . میشناخت منو ، رادان از این کارا فراری بود ، سعی داشت از طریق حرف زدن و کارای…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 57 0 (0)

8 دیدگاه
  _الان … خوبه ؟ مطمئنیی؟ _نترس ، تازه از پیشش اومدم ، نگران نباش . نگران بود و آروم و قرار نداشت درست حسی که من داشتم وقتی فهمیدم بیمارستانه و وقتی فهمیدم چرا و انگار از ارتفاع پرتم کردن پایین. توی پارکینگ بیمارستان پارک کردم و پیاده شدیم…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 56 0 (0)

4 دیدگاه
  نفس عمیق کشیدم و سعی کردم بعد برداشتن ماسک بتونم حرف بزنم _برو .. خونه رو … ببین نتونستم پنجره هاشو…. باز کنم انگار …. ی چیزی شده بود که … باز نشه …و این اتفاق …انگار تنها برای … واحد من اتفاق افتاده بود …. ببین مشکل از…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 55 0 (0)

6 دیدگاه
  فاصله کمی تا در خروجی مونده بود و من دیگه رمق و نایی واسم نمونده بود ریه ام از بی اکسیژنی به سوزش افتاده بود و گلوم راهش بسته شده بود و سعی میدونستم با دو سه بار دم و بازدهم بیهوش میشم و مرگم حتمیه ، تند تند…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 54 0 (0)

2 دیدگاه
  چشمام رو با صدای دریا باز کردم ، با گیجی به اطرافم نگاه کردم و کم کم دیشبو یادم اومد و لبخندم ذره ذره جون گرفت ، یه پتو مسافرتی روم بود یه سایه بون پارچه ای هم بالا سرم بود ، اطراف رو نگاه کردم که رادان رو…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 53 0 (0)

8 دیدگاه
  _ با اومدنت زندگیم تغییر کرد ، نمیگم تو نکاه اول ، من ذره ذره عاشقت شدم ، عاشق رفتارات اخلاقت مهربونیت صبوریت جسارتت بی ریا بودنت جوری نفوذ کردی به قلبم که چشمامو میبندم تصویرت جلو رومه ، ذهنم همش شده یه اسم ، رسپینا رسپینا رسپینا کلا…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 52 0 (0)

5 دیدگاه
  _راستش باباجان از دانشگاهت تماس گرفتن ، گفتن یه مدته نرفتی و این ترم رو احتمال زیاد باید از اول پاس کنی. بالاخره این دیر رفتنا و نرفتن به دانشگاه کار دستم داد ، یه ترم عقب میوفتادم هوف چشمامو رو هم فشار دادم _یه هفته رو کلا نرفتی…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 51 0 (0)

19 دیدگاه
  در رو باز کرد و با خنده نگاهم کرد _خوبی؟ کلیه و مثانه ات چی سالمن؟ فشار نیوردی بهشون؟ بزور خندمو قورت دادم و زدمش کنار _نه فقط گشنم بود معدم یکم دیگه جیغش در میاد رفتم سمت آشپزخونه که ، سفره صبحونه پهن بود و مشخص بود خودش…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 50 0 (0)

7 دیدگاه
  تشک رو پهن کردم و موهامو باز کردم که بخوابم که یهو دیدم رو هوام ترسیده جیغ زدم _یه درصد واقعا احتمال دادی قبول کنم؟ قبل اینکه به خودم بیام گذاشتم تو اتاقو درو قفل کرد ، با حرص نگاه در میکردم ، دستامو گذاشتم رو گوشام و جیغ…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 49 0 (0)

8 دیدگاه
  اما خیال باطل ، تا لقمه آخر کوتاه نیومد که نیومد و من مجبور شدم کل غذارو بخورم _بخاطر پیشنهادت ممنون ، هم اینجا هم سفر هم همه چی _نهایت استفاده رو ببر ، اگه اینا باعث شن دوباره لبخند روی لبت بیاد و قهقه از ته دلت رو…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 48 0 (0)

بدون دیدگاه
  _همه چیزی که ممکنه نیاز داشته باشی رو گرفتم و همین الان راه میوفتیم چیزی هست بخوای بگیرم؟ _نه ، فقط گوشیم .. _آوردمش و از توی جیب کتش درش آورد و گرفت سمتم آروم تشکر کردم و گرفتمش _مسیرمون تقریبا طولانیه ، میتونی استراحت کنی تا برسیم .…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 47 0 (0)

1 دیدگاه
  رادان کنارم نشست و بغلم کرد سرمو کج کردم گذاشتم رو شونش منی که رو این چیزا حساس بودم ، بقدری آشفته بودم که برام ارزش نداشت هیچی ، احساس پوچی میکردم _با عذاب دادن خودت فقط فقط به خودت آسیب میرسونی ، فکر کردی الان با این کارات…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 46 0 (0)

1 دیدگاه
  با شنیدن صدای در چشمامو بستم و سرمو تکیه دادم به دیوار با باز شدن یهویی در اتاق از جا پریدم و با ترس برگشتم سمت در که رادانو دیدم ، اخماش توهم بود اما نگرانیش به وضوح مشخص بود رفت سمت کمد دیواری و یه مانتو و شال…
IMG 20220519 155243 9462

رمان رسپینا پارت 45 0 (0)

3 دیدگاه
  یک هفته از اون ماجرا گذشته بود و خودمو تو خونه حبس کردم ، در رو برای هیچکس باز نکردم جز یکبار که مجبور شدم برای پستچی که مواد غذایی ارسال کرده باز کنم و بزور عرفانو رد کنم بره ، یک هفته کلش با گریه گذشت ، با…