رمان ماهرخ پارت 89
بدون دیدگاه
ماهرخ این روزهایم مانند ادمی بودم که نمی دانستم درست و غلط چیست… شهریار مهربانم هوایم را داشت و من را از محبت و نوازش هایش بی نصیب نمی گذاشت. می دانستم اگر بروم برای همیشه در حسرت نداشتنش می سوختم. قلبم درد می کرد.…