رمان ماهرخ پارت 77

4.6
(5)

 

 

 

 

شهریار بود.

ماهرخ نگاهی به ترانه کرد و بعد تماس را وصل کرد.

صدای بم و مردانه شهریار را دوست داشت…

 

-ماهی…؟!

 

اوایل از این اسم خوشش نمی آمد ولی بعدها…

 

-سلام… چیزی شده شهریار…؟!

 

شهریار دوست داشت مثل همیشه دخترک اذیتش کند و یک حاجی تنگ اسمش بگذارد ولی…

 

لبخندش تلخ بود: حتما باید چیزی شده باشه تا به زنم زنگ بزنم…!

 

ماهرخ اخم کرد: قبلا بیشتر بهم توجه می کردی… درست قبل از رفتن به اون عمارت…!

 

 

شهریار هم کلافه بود.

انگار سر رشته کارها داشت از دستش در می رفت.

-مهراد موی دماغمون شده…!

 

 

پوزخند زد: مسئله مهراد همیشه هست… تا وقتی که این موجود دوپا زنده است، نگرانی همیشه هست اما من با تموم این نگرانی با روزای قبلی که باهم داشتیم، خوش تر بودم…!!!

 

 

-یعنی تو از مهراد نمی ترسی…؟!

 

 

-مشکل من با مهراد حل نشدنیه… شاید بچه که بودم ترس داشتم ولی حالا بلدم از خودم و وجودم دفاع کنم…! مهراد هدفش جیز دیگه ایه من بهونه ام…؟!

 

 

شهریار نفس عمیق کشید.

کلافه بود.

دلش برای ماهرخ تنگ شده بود…

 

 

-کجایی عزیزم…؟ می خوام شام و باهم باشیم، میای….؟!

 

 

نگاه ماهرخ گیر ترانه شد.

-پیش ترانه ام… حرفی نیست برات لوکیشن میفرستم…!!!

 

 

-تا یه ساعت دیگه پیشتم…!

 

ماهرخ تماس را قطع کرد.

ترانه تک ابرویی بالا انداخت.

-بالاخره حاجیمون یه حرکتی زد…!!!

 

 

ماهرخ با مکث نگاهش کرد.

-نمی خوام بی ارزش باشم ترانه… من تموم زندگیم رو ترسیدم… می خوام خودم از زندگی شهریار برم تا اینکه ترس از دست دادنش همیشه همراهم باشه…!!!

 

 

 

 

ترانه مات شد: اسکلی ماهرخ…! چه ترس از دست دادنی که برای خودت بزرگ کردی…؟! به خدا خیلی خری اگه بخوای به واسطه اون زنیکه راه رو برای حریفت خالی کنی…!

 

 

ماهرخ خسته تکیه به صندلیش داد.

-بزار اون برای داشتنم خودش رو به آب و آتیش بزنه… خستم از زندگی، از مهراد، از خودم… بزار رها کنم خودم رو از هرچی قید و بنده….!!!

 

 

ترانه عمیق نگاهش کرد.

عمق خستگی در نگاه دخترک کاملا عیان بود اما چیزی که وجود داشت ماهرخ آدم تسلیم شدن نیست…

 

 

دست جلو برد و دستش را گرفت.

لبخند زد: ماهرخی که من می شناسم آدم با روحیه مبارز و جنگجوییه… تموم زندگیش رو جنگیده تا موفق باشه… تو همیشه اونقدر مصمم و با اراده بودی که من و کاوه رو مثل عنتر دنبال خودت کشوندی…!

 

 

آنقدر بیان ترانه مسخره بود که ماهرخ هم خنده اش گرفت.

ترانه با دیدن خنده اش چشمکی زد: من که می دونم تو یه نقشه ای تو سرت داری و میخوای اون شهریار بدبخت و به غلط کردن بندازی…! پس واسه من ادای آدم خسته رو درنیار که اصلا بهت نمیاد…!!!

 

 

ماهرخ تیز نگاهش کرد.

-من فقط می خوام برگردم به ماهرخ سابق…!!!

 

-تلاشت قابل تحسینه ولی خب به همون اندازه هم خری که حاجیت و داری دو دستی تقدیم اون زنیکه میکنی…!!!

 

 

صدای زنگ بلند شد و باز شهریار بود که به دنبالش آمده بود.

 

رد تماس زد و بعد از برداشتن کیفش رو به ترانه گفت: در ضمن فکر نکن نفهمیدم محرم بهزاد شدی…؟!

 

ترانه مات شد: بیشعور از کجا فهمیدی…؟!

 

ماهرخ خندید: بدجور گردنت و کبود کرده… پیشنهاد میدم جلوی مامانت و کاوه اینجور نری…!!!

 

 

ترانه با حرص پر شالش را کشید: از بس که وحشیه…!!!

 

-بمیرم برات که تو هم بدت میاد… فعلا عزیزم…!!!

 

 

 

 

شهریار دلتنگ دست ماهرخ را در دست گرفت.

بالا آورد و با تمام وجود پشت دستش را بوسید.

 

 

نگاه پرمهرش باعث لبخندی روی لبان دخترک شد.

 

-قربونت برم… تو که اینقدر خوب می تونی بخندی، پس چرا ازم دریغ می کنی ماهی…؟!

 

 

ماهرخ کمی به سمتش متمایل شد.

این مرد خوب بود اما اگر ترس های بیخودش می گذاشت…

یا کاش حداقل به او اعتماد می کرد…؟!

 

 

-حق ندارم ناراحت باشم…؟!

 

شهریار بار دیگر دستش را بوسید.

دلتنگ دلبرکش بود.

حتی خیلی وقت بود سکسی نداشتند…

 

 

– حق داری اما به این فکر کن که من نگرانتم…!

 

ماهرخ نگاهش را به جاده داد.

– مردان شهسواری بریدن و دوختن رو دوست دارن… جالبیش هم اینجاست که تموم مسائل از نظر اون ها باید حل و فصل بشه…!

 

 

شهریار اخم کرد.

ماهرخ خندید: حتی دوست ندارن ازشون انتقاد بشه…!

 

-چون هرچی باشه تجربه ام بیشتر از توئه…! آدم ها رو بیشتر از تو می شناسم مخصوصا هم جنسم رو…!!!

 

 

دخترک سر تکان داد.

-چون تجربتون بیشتره پس حتما فکر می کنین، درست ترین کار ممکن رو هم می کنین…؟!

 

 

شهریار با جدیت و اعتماد به نفس گفت: دقیقا…!

 

 

ماهرخ ترحیح داد بحث را کش ندهد.

خودخواهی شهریار کاملا برایش عیان بود. هرچه می گفت، او حرف خودش را می زد…

 

– شهیاد کجاست؟! از صبح تا حالا ندیدمش…!

 

شهریار راهنما زده و توی کوچه فرعی پیچید.

– پیش بهزاده…!!!

 

-نمی دونستم با بهزاد صمیمیه…!

 

-خودم سپردم بهش که مربیش بشه…!

 

-بوکس؟!

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.4 (5)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.7 (3)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x