رمان نغمه دل پارت32
یک هفته بعد جلوی تیوی نشسته بود و داشت لواشک میخورد دور مبل پر شده بود از پوسته لواشک اخرین لواشکی که داشت داخل دهنش میزاشت رو از دستش قاپیدم عین جوجه اردکای زشت اخمی کرد _چرا گرفتیش؟ _مائده بچم ضعف کرد بسه دیگه یه نگاه به دور و برت بکن عوض اینا مغز پسته بخور _علی جونم خب من