رمان نفوذی پارت 41
با حالت چهره ای آروم که محدثه بهم شک نکنه گفتم : -میرم بیرون یه هوای تازه کنم.. محدثه دیگه سوالی نپرسید و سوئیچ ماشین شایان برداشتم و از خونه زدم بیرون.. هوا گرگ و میش بود و کم کم هوا داشت تاریک می شد.. دو دل بودم که برم یا نه؟ شاید فرهاد نقشه ای کشیده باشه؟