2 دیدگاه

رمان نفوذی پارت 30

5
(1)

 

 

نگاهی بهش کردم و اخمامو توی هم گره زدم و عبوس گفتم:

 

-ماهی قرمز عمته دیوث..

 

شبنم خندید و گفت :

 

-حالا جوش نیار..گوجه میشی

 

لبمو کج کردم و فنجون قهوه گذاشتم توی سینی و رو به شبنم گفتم:

 

-بجا اینکه انقد فک میزنی، با چشمم اشاره به سینک کردم بیا این ظرفا رو بشور

 

و منتظر نموندم که چیزی بگه از آشپز خونه اومدم بیرون شنیدم داشت پشت سرم وز وز می کرد ولی اهمیت ندادم..

بیخیال رفتم سمت آسانسور، سینی به قفسه ای سینم چسبوندم و با یک دستم سینی گرفتم و با دست آزادم دکمه ای آسانسور زدم و برگشتم سمت شیشه ای آسانسور

لبخندی به روی خودم زدم و سینی رو بیشتر توی دستم فشردم و زیر لب زمزمه کردم :

 

-مامان بیا ببین هانا ی تو داره کار میکنه، توی یه عمارت بزرگ ولی حداقل جای شکرش باقی نفروختنمون به اون شیخای عرب!

بهش فکر نکنم بهتره..

در آسانسور باز شد و از آسانسور اومدم بیرون به سمت اتاق دیو دو سر رفتم..

خندیدم و با خودم گفتم عجب اسمی هم براش گذاشتم

دیو دو سر!

در اتاقش نیمه باز بود.. با پا زدم به در اتاقش که صدای نیومد منم در رو با پا باز کردم و رفتم داخل، چراغ های اتاقش خاموش بود و اتاقش تقریبا تاریک بود..

این مگه نگفت برام قهوه بیار پس کجاست؟

 

چشم چرخوندم و توی اتاق دنبالش گشتم که ندیدمش..

فکر کردم حتما رفته لباساشو عوض کنه، که دیدم در حمام باز شد و یاشار بدون پیرهن و درحالی که داشت موهاشو با حوله خشک می کرد از حمام اومد بیرون..

هین بلندی کشیدم که یاشار متوجه حضورم داخل اتاق شد

چشمامو بستم و پشتمو کردم بهش با صدای نسبتا بلندی گفت :

 

-تو کی اومدی اینجا؟

چرا بدون اجازه اومدی؟ هان؟

 

چشمامو باز کردم و هول شده گفتم :

 

-در زدم ولی صدای نشنیدم..

منم سینی دستم بود.. در اتاق هم باز بود اومدم داخل..

 

انگار که داشت پیرهن می‌پوشید گفت:

 

-در اتاق باز بود یعنی باید بیای داخل؟

 

در حالی که داشتم با مردمک چشمام کنج چپ و راست چشممو نگاه می کردم و استرس هم گرفته بودم لب زدم :

 

-من در زدم.. خودت نشنیدی

 

صداشو پشت سرم شنیدم که با تن صدای بلندی گفت :

 

-اولا بت گفتم منو سوم شخص خطاب کن دوما دفعه ای آخرت بدون اجازه مثل گاو وارد اتاق میشی!

 

از طرز حرف زدنش عصبی شدم و دسته های سینی بیشتر توی دستم فشردم

ولی نمیخواستم باهاش یکی به دو کنم که کار دستم بده و برم دیدن خدا!

 

برا همین به زور هم که شده بود حرفشو تاکید کردم

و گفتم‌:

 

-حواسم نبود، عادت ندارم کسی رو سوم شخص خطاب کنم

 

صداشو شنیدم درست پشت سرم ایستاده بود

 

-باید عادت کنی

 

سرشو آورد کنار گوشم و آروم تر از قبل گفت :

 

-فهمیدی؟

 

از نزدیکی بهم و گرمی نفسش که به صورتم می‌خورد قلبم ریخت.. خشک شده بودم احساس کردم یه برق هزار ولتی بهم وصل کردن که نمیتونم حتی انگشتمم تکون بدم

به زور آب دهنمو قورت دادم که یاشار ازم فاصله گرفت و متوجه حالم شده بود..

 

پوزخندی معنا داری زد و گفت:

 

-نمیدونستم انقدر بی جنبه ای

 

از شنیدن حرفش انگار یه سطل آب جوش ریختن سرم سریع برگشتم سمتش و عصبی از پشت دندون های کلید شده ام غریدم :

 

-نیستم، قهوتون رو کجا بزارم؟؟؟

 

یاشار خنده ای کرد که این خنده عصبی ترم کرد

 

-بزار روی میز

 

دسته های سینی رو توی دستم فشردم و دندون هامو روی هم سابیدم..

اون با پوزخند مسخره ای که گوشی لبش بود منو نگاه می‌کرد منم با غضب بهش نگاه میکردم..

فکر کنم شرار های آتیش رو توی چشام میتونست ببینه!

 

نگاه عصبیمو ازش گرفتم و به سمت میز رفتم و سینی با کمی ضربه محکم گذاشتم روی میز و از اتاقش اومدم بیرون..

 

هر چی فحش بود نثارش کردم

بزغاله.. درد بخوری

به من چه که تو نشنیدی من در زدم

در اتاقت باز بود، عجب گاوی

انگار از عمد میخواستم سینه ای برهنشو ببینم

براش قهوه بردم بجا اینکه تشکر کنه تازه هنوز دو قورت نیمش هم باقی!

بیشعور به من میگه بی جنبه..

نزدیک بود سکته کنم

اومده از پشت مماس بدنم سرشو میار کنار گوشم فک میزنه انتظار داره من چیزیم نشه،گاو

انقدر عصبی بودم که حواسم به آسانسور نبود و همه ای پله هارو تا پایین اومدم و اون دیو دو سر فحش دادم..

براش دارم، به من میگه بی جنبه

رفتم سمت آشپز خونه شبنم و آیلین توی آشپز خونه بودن..

 

عصبی یکی از صندلی های میز کشیدم بیرون و روش نشستم آیلین و شبنم با چشم های گرد بهم نگاه می کردن

شبنم ابروهاشو توی هم کشید و گفت :

 

-هانا حالت خوبه؟

چرا اخمات تو همه؟

 

دستامو زدم به شقیقه هام و سرمو انداختم پایین و گفتم:

 

-چیزی نگو شبنم اعصابم خورده

 

شبنم صندلی کشید و روش نشست و گفت:

 

-میدونم چیزیت شده

 

دستشو زد به دستم و گفت :

 

-بگو ببینم یاشار اعصابتو خورد کرده؟

 

نفس کشداری کشیدم میدونستم اگه شبنم گیر سه پیچ بده دیگه ول کن نیست تا سر از ماجرا در نیاره و ندونه چی شده، سرمو بلند کردم و بهش نگاه کردم و گفتم:

 

-آره، اون گاو شاخ دار رید به اعصابم..

 

آیلین هم نشست رو به رو و کنجکاو و سوالی گفت:

 

-خب بگو ببینم چیشده؟

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (1)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.2 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 2.7 (3)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (4)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی

رمان شولای برفی به صورت pdf کامل از لیلا مرادی 4.1 (9)

7 دیدگاه
خلاصه رمان شولای برفی : سرد شد، شبیه به جسم یخ زده‌‌ که وسط چله‌ی زمستان هیچ آتشی گرمش نمی‌کرد. رفتن آن مرد مثل آخرین برگ پاییزی بود که از درخت جدا شد و او را و عریان در میان باد و بوران فصل خزان تنها گذاشت. شولای برفی، روایت‌گر…
اشتراک در
اطلاع از
guest

2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Asi
Asi
2 سال قبل

ممنون نویسنده جان
عالی⁦⁦❤️⁩✨

دسته‌ها

2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x