رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 144 4.4 (100)

بدون دیدگاه
        هوای این روزهای من مانند طوفانی بود که امده و همه جا را ویران کرده و حال ویرانه هایش برجای مانده تا دوباره آباد شود…     حضور مهگل شاید بهترین چیزی بود که حتی فکرش را هم نمی کردم… بزرگ شده بود و حرف هایش…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 93 4.6 (120)

1 دیدگاه
    پریناز   روزها به‌سرعت برق‌و‌باد می‌گذشتند ولی نه‌ چندان تکراری.   در حقیقت سرم حسابی شلوغ شد.   تعمیر محل هدیه فرهاد و افتتاح شیرینی‌فروشی جمع‌وجوری که برایم حکم رؤیایی دست‌نیافتنی داشت.   هرچند که اگر فرهاد اراده می‌کرد تمام دست‌نیافتنی‌ها محتمل می‌شدند.   اوایل فکر کردم شاید…
رمان حورا

رمان حورا پارت 217 4.3 (194)

13 دیدگاه
            سوار بر ماشین راه افتاد، باید زودتر تکلیف لاله را مشخص میکرد، باید با مدرک و بدون تهمت پیش میرفت، باید چیزی برای مطمئن کردن مادرش داشته باشد!   خشمگین بود اما عجیب بود که خیانت لاله برایش اهمیتی نداشت؟ فقط آن قسمتی برایش…
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۵ 4.4 (121)

19 دیدگاه
  به قلم رها باقری صدای کوبش بی‌امان کلون در، سکوت عمیق حیاط و هشتی را شکست؛ روی کنده‌های زانو بلند شدم و به حیاط نیمه‌تاریک نظر انداختم. خانوم‌جان داشت وضو می‌گرفت که راست ایستاد. صدای دق‌الباب ( کوبیدن به در) مردانه بود. گلرخ و سلیمان از اتاقشان بیرون آمدند.…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 138 4.2 (120)

7 دیدگاه
        بار هزارم بود که طول و عرض سالن انتظار را بالا و پایین میکرد. چند باری سرش را به دیوار کوبید و کنارش روی زمین سر خورد.   _ دیر میشه، به خدا دیر میشه…   یاشا رسیده بود اما به دلایل امنیتی برای سوال و…
آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 33 4.3 (136)

7 دیدگاه
        -دیگه اینجوری آقای دکتر چند وقت پیش وقتی بهم گفت مهمون داره و شب نمونم پیشش یه کم شَک کردم. می‌دونید دیگه همه کارهاشو من انجام میدم. اینکه نمی‌خواست بمونم برام عجیب بود اما پیگیری نکردم. اون روز از خونه اومدم بیرون و موقع اومدن وقتی…
رمان حورا

رمان حورا پارت 216 4.4 (206)

11 دیدگاه
              راوی       نمونه ازمایش را در جایش قرار داد و از سرویس بهداشتی آزمایشگاه بیرون امد. به سمت پذیرش رفت و رو به مسئولش ایستاد: _ جواب آزمایش کی حاضر میشه؟   زن نگاهی به نسخه انداخت و با برداشتن برگه‌ای…
IMG 20240406 231225 663

رمان دلارای پارت 333 4.3 (352)

12 دیدگاه
      به چشمان عصبی ارسلان خیره شد و پچ زد   _ بوسیدنم یادت رفته؟   آلپ‌ارسلان خشمگین پچ زد   _ یادمه ، نشونت بدم دیگه چی یادمه؟   _ چندساعت پیش نشون دادنیارو نشون دادی! دیدم ، چندان چنگی به دل نمی‌زد   پشت دستش را…
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۴ 4.5 (107)

12 دیدگاه
  به قلم رها باقری   مرا همراه عباسعلی با اسب راهی عمارت کرد. عباسعلی که پیاده، قدم‌های بااحتیاط بر می‌داشت افسار اسب را دست گرفته بود، مدام بر می‌گشت نگاهم می‌کرد که بی‌حس و مرده‌وار، سرم روی تنم با تکان‌های اسب تلوتلو می‌خورد. آخر سر طاقت نیاورد. – خان‌زاده؟…
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 93 4.3 (140)

16 دیدگاه
      در خانه را باز کردم. _بیاید بریم تو حرف بزنیم. می‌ترسم یه‌هو مثل جن بو داده سر و کله‌ش پیدا بشه. من هنوز نفسم در نیومده!   همین که وارد خانه شدیم داریوش با کنجکاوی نگاهمان کرد. _بگید ببینم چیشده؟   شانه‌ای بالا انداختم. _والله اگه خودم…
رمان آق بانو

رمان آق بانو پارت ۳ 4.5 (112)

22 دیدگاه
    من‌‌ومن کردم‌ و زمزمه‌کنان گفتم: – اگر من برم خانوم‌جانم تنها و بی‌کَس می‌مونه، هامین و همایون که نیستن، من هم از این عمارت برم… .   ابروهایش در هم گره خورد. – دردت اینه آق بانو؟! بی‌کسی زن‌عمو؟ دامنم را مشت کردم و نگاه دزدیدم. – آره!…
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 92 4.5 (148)

8 دیدگاه
      نامی سری برایش تکان داد. _ممنون… رزومه‌ت رو تحویل منابع انسانی دادی؟   سیما که از خودش مطمئن بود سریع گفت: _آره یه کپی هم برای تو آوردم تا خودت بررسی و تاییدم کنی!   ابروهایش کمی به‌هم نزدیک شد.   پوشه را از دستش گرفت و…
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 157 4.5 (20)

4 دیدگاه
        همین جمله‌، نور امید را در دل اصلان‌خان روشن‌ می‌کند. حرفشان که تمام می‌شود، امید با ذهنی مشغول از اتاق کار پدرش بیرون می‌آید.   در راه شهیاد را می‌بیند، دل خوشی از مرد پیش رویش نداشت. گذشته نمی‌توانست فراموش شود!   شهیاد سلام بلندی می‌گوید،…
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 277 4.4 (93)

1 دیدگاه
        سوگل فین فینی کرد و گفت: -خوبم..چیزی نیست..   سامیار دستش رو دور شونه ی سوگل حلقه کرد و چشم غره ای به سورن رفت و شاکی گفت: -من پدرم درمیاد تا اینو از استرس و نگرانی دور نگه دارم بعد تو…   سوگل کف دستش…