رمان مانلی پارت 93

4.3
(137)

 

 

 

در خانه را باز کردم.

_بیاید بریم تو حرف بزنیم. می‌ترسم یه‌هو مثل جن بو داده سر و کله‌ش پیدا بشه. من هنوز نفسم در نیومده!

 

همین که وارد خانه شدیم داریوش با کنجکاوی نگاهمان کرد.

_بگید ببینم چیشده؟

 

شانه‌ای بالا انداختم.

_والله اگه خودم هم بدونم. داشتم خونه رو تمیز می‌کردم که یه‌هو دم در سبز شد…

 

کمی مکث کردم.

_از وقتی برگشته یه روی خوش بهم نشون نداده این آرامشش منو می‌ترسونه!

 

باربد سری تکان داد و فرهاد را در آغوشش بالا و پایین کرد.

_به‌نظرت به‌چیزی مشکوک شده؟

 

نگاه ترسیده‌ام را به داریوش دوختم.

_منم همین فکر رو می‌کنم!

 

داریوش دستی به‌صورتش کشید.

_با چیزی که من از نامی فهمیدم اگه یه‌درصد شک کنه که فرهاد بچه‌ی اونه اینجوری خونسرد باقی نمی‌مونه!

 

با شنیدن حرفش عرق سردی روی بدنم نشست.

_اگه بفهمه من…

 

باربد میان حرفم پرید.

_نترس فریا تا دوهفته‌ی دیگه اوضاع ردیف می‌شه اگه خودت بهش همه‌چیز رو توضیح بدی راحت‌تر باهاش کنار میاد.

 

لب‌هایم را به‌هم فشردم و سکوت کردم.

داریوش سریع گفت:

_خب سریع حاضر شید بریم بیرون یه‌دوری بزنیم حال و هواتون عوض بشه.

 

با این که حال بلند شدن نداشتم دلم نیامد نه بگویم.

 

از جا بلند شدم و به‌سوی اتاقم رفتم.

 

سریع لباسی مناسب به تن کردم و از باربد خواستم تا فرهاد را به اتاق بیاورد تا لباس‌هایش را عوض کنم.

 

بالاخره بعد از نیم ساعت حاضر و آماده جلوی در ایستاده بودیم.

 

قبلا برای عوض شدن روحیه‌ام زیاد با هم بیرون می‌رفتیم ولی این چند وقت اخیر انقدر سر همه‌مان شلوغ بود که وقتی برای این کار نداشتیم.

 

اول به رستورانی رفته و زیر اذیت و آزارهای فرهاد که بیشتر هدفش باربد بود غذایمان را خوردیم و بعد به‌سوی بام به راه افتادیم.

 

میان راه داریوش فرهاد را در آغوش گرفت تا کمتر به باربد لگد بی‌اندازد.

 

باربد چسبیده به من همانطور که راه می‌رفتیم شروع به حرف زدن کرد.

_فریا من واسه مراسم نمایشگاه نمیام.

 

#پست_295

 

 

با تعجب نگاهش کردم.

_چرا نمیای؟

 

شانه‌ای بالا انداخت.

_می‌خوام تو و نامی تنها باشید تا بتونی یه‌کمی بهش نزدیک بشی. اگه من بیام زیاد وجه‌ی خوبی نداره…

 

کمی سکوت کرد.

_می‌تونی به بهونه‌ی این که بهش نزدیکی و اون اونجا غریبه بچسبی بهش… اون هم نمی‌تونه دکت کنه.

 

لبم را گزیدم و به‌آرامی گفتم:

_به‌نظرت بهتر نیست تو این موقعیت زیاد بهش نزدیک نشم؟

 

نچی کرد.

_به‌نظرم هرچی بیشتر نرمش کنی از اون طرف به‌نفعته… قدیما چه‌جوری دلش رو به‌دست میاوردی؟ می‌خوام ببینم چیکار می‌کنیا.

 

صورتم جمع شد.

_قدیما به‌جز جفتک انداختن کار خاصی انجام نمی‌دادم.

 

کمی با تاسف نگاهم کرد.

_منظورم اینه که یه‌کمی واسه‌ش ناز و عشوه بیا سعی کن خرش کنی دختر.

 

چشمی برایش چرخاندم.

_اون‌سری که دوتایی با هم رفتیم نمایشگاه اومدم باهاش حرف بزنم گفت تو شوهر داری این حرفا مناسب نیست دهنت رو ببند. حالا واسه‌ش ناز و عشوه هم بیام؟ می‌خوای همون وسط چک بخورم؟

 

تک خنده‌ای کرد و سرش را به دوطرف تکان داد.

_خیلی آدم جالبیه می‌دونی… تو چشماش خواستنت موج می‌زنه ولی نمی‌ذاره یه‌قدم به‌سمتش برداری!

 

شانه‌ای بالا انداختم.

_این اصلا چیز جالبی نیست چون به هرحال دهنم سرویسه!

 

آهی کشید و به رو به رو خیره ماند.

_ببخشید که مجبوری تنهایی باهاش کنار بیای.

 

ضربه‌ای به شانه‌اش کوبیدم.

_یک سال تمام نقش بازی نکردیم و از عالم و آدم حرف نخوردیم که تهش جا بزنیم!

 

سری تکان داد و سکوت کرد.

 

با رسیدن به بام هرسه روی صندلی نشستیم.

فرهاد را در آغوش کشیدم و سویشرتی به‌تنش پوشاندم.

_سرد شده‌ها…

 

داریوش نگاهی به من که در خودم جمع شده بودم انداخت و از جایش بلند شد.

 

کتش را از تنش بیرون کشید و روی شانه‌هایم انداخت.

 

لبخند کمرنگی روی لبم نشست.

 

کنار باربدی که او هم از سرما در خودش جمع شده بود نشست و دستش را دور شانه‌اش حلقه کرد تا گرمش کند.

 

#پست_296

 

 

با لبخندی که بزرگتر شده بود نگاهشان کردم و خدا را بابت سالم بودن باربد و نجاتمان از آن کابوس وحشتناک شکر کردم!

 

فرهاد را به خودم فشردم و به شهری که زیر پایم می‌درخشید خیره ماندم.

 

با شنیدن صدای باربد دست از فکر کردن برداشتم.

_فریا؟

 

زیرچشمی نگاهش کردم.

_هوم؟

 

آهی کشید و به‌آرامی گفت: اگه من برم و نامی به‌خاطر پنهون کاریت اذیتت کنه کی مواظبت باشه؟

 

برگشتم و به نیم‌رخ نگرانش خیره ماندم.

 

نگاهی به‌صورتم انداخت و خندید.

_ببخشید فقط این فکر چند روزه مثل استخون تو گلوم گیر کرده بود!

 

لب‌هایش را به‌هم فشرد.

_اون دیگه نامی سابق نیست فریا.

 

لبخندی به نگرانی‌اش زدم.

 

خودم هم ترسیده بودم ولی بیانش فایده‌ای نداشت.

_اینارو نمی‌دونم فقط می‌دونم اگه بری فرهاد حسابی خوشحال می‌شه!

 

چپ‌چپی نگاهم کرد و لپ فرهاد را کشید.

_من نمی‌دونم این بچه با این که اولین نفر منو دید چه پدر کشتگی داره انقدر باهام لجه…

 

نیشخندی زدم.

_داره انتقام باباش رو می‌گیره… در ضمن اولین نفر مامانم رو دید نه تورو!

اگه یادت باشه وسط بیمارستان فشارت افتاده بود داریوش تورو برده بود سرم وصل کنی.

 

داریوش تک خنده‌ای کرد و دستش را دور شانه‌ی باربد فشرد.

_اگه اون روز خودت می‌زاییدی انقدر استرس متحمل نمی‌شدی باربد!

 

باربد حرصی نگاهمان کرد.

_تو هم اگه این عفریته اون وسط دستت رو می‌گرفت و با التماس می‌گفت اگه مردم بچه‌م رو به باباش بسپارید همون وسط غش می‌کردی!

 

داریوش خیره نگاهش کرد.

_من هیچوقت غش نمی‌کنم باربد…

 

باربد چشمی برایش چرخاند.

_به هرحال بیاید این بحث رو عوض کنیم… یادآوری روزایی که زن سابقم بچه‌ی یکی دیگه رو به‌‌دنیا آورد ناراحتم می‌کنه!

 

داریوش با اخم گوشش را پیچاند و من نیشگونی از بازویش گرفتم.

 

تنها راهی که می‌توانست همزمان هردونفرمان را حرصی کند اینگونه حرف زدن بود!

 

#پست_297

 

 

بعد از چند لحظه کش‌مکش و لگد انداختن‌های باربد داریوش دست از سرش برداشت و از جا بلند شد.

_می‌رم جلوتر سیگار بکشم!

 

نگاهی به فرهاد که در آغوشم درحال خوابیدن بود انداختم و سر تکان دادم.

 

تکیه‌ام را به‌صندلی دادم و به باربدی که پشت سر داریوش به راه افتاده بود تا سیگار را از دستش بقاپد خیره ماندم.

 

همانطور که نگاهم به آن دونفر بود لب‌هایم را به‌سر فرهاد چسباندم.

 

یعنی می‌شد روزی من و نامی هم مثل گذشته اینگونه در آغوش هم بایستیم و از زندگی لذت ببریم؟

 

داریوش پک دوم را از سیگار نگرفته بود که باربد دستش را دراز کرد.

_بده منم بکشم خب…

 

داریوش دستش را عقب کشید.

_ضرر داره از نفس میفتی!

 

باربد اخم‌هایش را درهم کشید.

_خب واسه تو هم ضرر داره…

 

داریوش خم شد و چیزی در گوشش گفت که صدای خنده‌اش هوا رفت و مشتی به بازوی داریوش کوبید.

_خیلی بی‌حیایی داریوش برو اون‌طرف ببینم…

 

مشغول نگاه کردن به کل‌کل‌هایشان بودم که صدای آشنایی باعث شد به‌عقب برگردم.

_فریا؟ خودتی دختر؟

 

با دیدن نوید و چند چهره‌ی آشنا چشم‌هایم گرد شد و از جا پریدم.

_نوید؟ شما اینجا چیکار می‌کنید؟

 

نوید و شیما با دهنی باز به فرهاد در آغوشم خیره شدند.

_فریا تو… بچه داری؟

 

لب‌هایم را به‌هم فشردم و تک سرفه‌ای کردم.

_اوممم همونطور که می‌بینید آره!

 

وحید با اخم نگاهم کرد.

_واسه همین یه‌هو وسط دانشگاه غیبت زد؟

 

خواستم جوابی بدهم که داریوش و باربد با قدم‌هایی بلند به‌سمتمان آمدند.

_سلام بچه‌ها مشتاق دیدار…!

 

بچه‌ها با دیدن داریوش بهت زده نگاهمان کردند.

_استاد شما اینجا چیکار می‌کنید؟

 

نوید سریع گفت: بابا بهتون گفته بودم که استاد شوکتی با باربد اینا آشنان…

 

ریحان بی‌توجه آن‌ها ذوق زده به‌سوی فرهاد خم شد.

_وای خدا قلبم چقدر نازه من مردم واسش…

بگو ببینم باباش کجاست؟

 

#پست_298

 

 

نگاهم به نگاه باربد و داریوش گره خورد.

 

گلویم را صاف کردم و سریع جواب دادم:

_کار داشت نتونست بیاد…

 

ریحانه آهانی گفت و بوسه‌ای روی صورت فرهاد نشاند.

 

باربد کنارم ایستاد و مشغول حرف زدن با نوید و وحید شد که ناگهان دختری که کنار وحید ایستاده بود و کاملا غریبه به‌نظر می‌رسید با لحن جالبی پرسید:

_ببخشید شما خواهر و برادر هستین… اصلا شبیه هم نیستین!

 

نگاه خیره‌اش روی چشم‌های باربد قفل شده بود!

 

اخم‌های درهم داریوش را که دیدم به‌سختی جلوی خنده‌ام را گرفتم.

 

باربد شروع به بامزه بازی کرد و حقیقتا زمان خوبی را انتخاب نکرده بود.

_نه بابا حقیقتش رو بخوای ننه بابام بچه‌شون نمی‌شد پول دادن اینو خریدن تهش هم متاسفانه شیرین عقل از آب در اومد!

 

دخترک خندید که صورت داریوش بیشتر درهم رفت و با حالت بدی به باربد خیره ماند.

 

نگاهی به باربد انداختم و نیشخند زدم.

_اگه بچه‌شون نمی‌شد تو از کجا به عمل اومدی؟ تورو هم خریدن یا تو هم شیرین عقلی؟

 

باربد که از نگاه داریوش حساب کار دستش آمده بود سریع گفت:

_خواهرم نیست خیلی دلم می‌خواست بگم نسبتی با هم نداریم ولی متاسفانه دختر عمه‌م هستن!

 

دخترک بی‌توجه به نگاه خندان بچه‌ها بحث را ادامه داد:

_این یعنی شما مجردین؟

 

نگاهی به صورت سرخ شده‌ی داریوش انداختم و لب گزیدم.

 

باربد تک سرفه‌ای کرد و خواست حرفی بزند که داریوش سریع گفت:

_من خونه یه‌سری کار دارم باید زودتر برگردیم… از دیدنتون خوشحال شدیم بچه‌ها.

 

با شنیدن حرفش سریع از بچه‌ها خداحافظی کرده و به‌سوی ماشین به راه افتادیم.

 

میان راه داریوش اشاره‌ای زد.

_بچه رو بده به من خسته می‌شی!

 

فرهاد را در آغوش کشید و با قدم‌هایی بلند من و باربد را پشت سرش جا گذاشت!

 

#پست_299

 

 

با خنده‌ای ریز به باربد نگاه کرده و زیرلبی گفتم:

_مگه تو بی صاحابی با دختر مردم لاس می‌زنی؟ ببین آقاتون غیرتی شده!

 

به‌آرامی ضربه‌ای به پهلویم کوبید.

_توی طرز حرف زدن من لاس دیدی آخه؟ به‌خدا دختره بد نگاه می‌کرد.

 

پشت چشمی برایش نازک کردم.

_می‌بینی داریوش روت حساسه از قصد کرم می‌ریزی؟

 

چشمی برایم چرخاند.

_منم دلم می‌خواست پرتم کنی تو بیابون کلاغ نوکم نزنه ولی چه کنیم که مشتی هستم و پرطرفدار…

 

پقی زیر خنده زدم.

_فعلا باید بری خونه ناز شوهرت رو بکشی مشتی!

 

نچی کرد ولی با رسیدن به ماشین داریوش مجبور به‌سکوت شد.

 

داریوش فرهاد را به‌دست من سپرد و ماشین را به راه انداخت.

 

باربد زیرچشمی نگاهی به داریوش انداخت و برای جلب توجه گلویش را صاف کرد.

_من تصمیم گرفتم مهمونی نمایشگاه رو نرم.

 

داریوش خیره به جلو سری تکان داد.

_خوبه…

 

ماشین دوباره در سکوتی سنگین فرو رفت.

 

باربد چندبار جا به جا شد و به داریوشی که هیچ اهمیتی به او نمی‌داد نگاه کرد.

_داریوش جان مشکلی پیش اومده؟

 

نگاهم را به بیرون دوختم و لب‌هایم را از خنده به‌هم فشردم.

 

داریوش نگاهی به صورت طلبکار باربد انداخت.

_آره عزیزم… یه‌مشکل بزرگ وجود داره که بریم خونه حلش می‌کنیم.

 

باربد چشم‌هایش را گرد کرد.

_ببین تا بریم خونه سرد می‌شی چرا همین الان مطرحش نکنیم. هوم؟

فریا هم جزو خانواده‌ست دشواری نداره!

 

داریوش بازویش را به‌آرامی فشرد و با همان حالت خونسرد جواب داد:

_تو نگران سرد شدن من نباش. هروقت یادش میفتم کوره‌ی آتیش می‌شم!

 

باربد با خنده‌ای مسخره گفت:

_خیلی هات شدی عزیزم… می‌خوای قبل از نمایان شدن علائم سوختگی یه‌سر بریم بیمارستان؟

 

#پست_300

 

 

با تاسف نگاهش کردم.

مسلما با این بلبل زبانی‌ها قضیه را بدتر می‌کرد.

 

داریوش چپ‌چپی نگاهش کرد.

_من یه سوختگی به تو نشون بدم باربد.

 

باربد تک خنده‌ای کرد.

_ای بابا به من چه چشمام سگ داره پاچه‌ی مردم رو می‌گیره؟ یکی دیگه سعی داره با من لاس بزنه مقصرش منم؟

 

سری برای اعتماد به‌نفسش تکان دادم که داریوش زیر لبی غر زد:

_لعنت به اون چشم‌هات… نمی‌شه دو دقیقه تنها ولش کرد!

 

با همان لبخند کمرنگ فرهادی که در آغوشم به‌خواب رفته بود را نوازش کردم و پلک‌هایم را به‌هم فشردم.

 

می‌دانستم همه‌ی هدفشان این است که روحیه‌ی من را عوض کنند و از اتفاقات امروز دورم کنند.

 

طی این یک سال هربار که استرس به جانم می‌افتاد با ضرب و زور مرا از خانه بیرون می‌کشیدند تا حال و هوایم تغییر کند.

 

اگر داریوش نبود معلوم نبود سر زندگی نا به‌سامان من و باربد چه بلایی می‌آمد.

 

ذهنم دوباره به‌سمت اتفاقات امروز کشیده شد.

 

دلیلی که نامی امروز به دیدنمان آمده بود هنوز نامشخص بود و در دلم هراس داشتم که به رابطه‌ی خودش و فرهاد مشکوک شده باشد.

 

قبل از هرچیزی ترجیح می‌دادم خودم همه‌چیز را برایش توضیح بدهم ولی باید منتظر خروج داریوش و باربد از ایران می‌ماندم.

 

با توجه به موقعیت و رفتار نامی نمی‌شد در این چند هفته‌ی باقی مانده چنین ریسک بزرگی کرد.

 

به‌قول باربد شاید در مهمانی نمایشگاه می‌توانستیم به‌هم نزدیک‌تر شویم!

 

تنها راهم نرم کردن قلب نامی نسبت به خودم بود و این‌بار نیاز به تلاش بیشتری داشتم.

 

چند روز بیشتر به مهمانی باقی نمانده بود و تنها انتخابم برای به‌چشم آمدن؛ پوشیدن لباسی بود که نامی سال پیش برایم خریده بود و حسابی به پوشیدن آن در جمع حساس بود!

 

#پست_301

 

نامی

 

همین که وارد خانه شد با دیدن احسان و نریمان اخم‌هایش را درهم کشید.

_شما دوتا اینجا چیکار می‌کنید؟

 

احسان سریع گفت:

_به نریمان گفتم رفتی خونه‌ی فریا خودش رو رسوند.

 

با دیدن نگاه پر اخم نریمان پوفی کشید و روی مبل نشست.

_خب چه‌خبر آقای پیگیر؟

 

لبش را تر کرد و بی‌توجه به طعنه‌ی نریمان جواب داد:

_رفتم خونه‌ش… اون پسره باربد نبود.

یه نگاه هم به اتاق خواب انداختم. بعد از حدود نیم ساعت باربد اومد و موهاش خیس بود!

 

احسان چشم‌هایش را ریز کرد.

_می‌شه واضح‌تر توضیح بدی؟ من اصلا ربط این جمله‌ها رو به‌هم نفهمیدم.

 

کلافه دستی به موهایش کشید.

_وارد اتاق خوابش که شدم هیچ اثری از این که یه مرد اونجا زندگی کنه ندیدم!

حتی یه تیکه لباس…

 

تکیه‌اش را به مبل داد و عصبی ادامه داد:

_خونه‌شون دوطبقه‌ست. مشکوکم که باربد طبقه‌ی بالای خونه زندگی می‌کنه. برای همین وقتی با عجله خودش رو رسوند موهاش خیس بود!

 

احسان و نریمان با دهانی باز مانده نگاهش کردند.

 

نریمان سریع گفت:

_این یعنی واقعا فریا از باربد جدا شده؟

پس چرا اینو از همه پنهون کرده؟

 

نامی تلاش کرد خونسرد بماند و سریع نتیجه‌گیری نکند.

_من هنوز شناسنامه‌ش رو پیدا نکردم تا با چشم‌های خودم مطمئن بشم. باید دنبال یه راه دیگه باشیم.

 

احسان متفکرانه نگاهش کرد.

_چه راهی؟

 

نامی لب‌هایش را به‌هم فشرد.

_باید بهش یه‌دستی بزنم تا خودش اعتراف کنه!

 

ناگهان نریمان صدایش را کمی بالا برد.

_گیریم که طلاق گرفته باشه به تو چه ربطی داره نامی؟

 

حرصی ادامه داد:

_چرا هنوز دنبال زنی که بهت خیانت کرده می‌دویی؟ ها نامی؟

 

دسته‌ی صندلی را در مشت فشرد و نگاه بدی به نریمان انداخت.

_مواظب حرف زدنت باش نریمان!

 

#پست_302

 

 

نریمان به‌سویش خم شد.

_بیخیال این دختر شو نامی چه‌قدر دیگه قراره زندگیت رو به‌خاطرش نابود کنی؟

 

عصبی نگاهش کرد.

_چیکار کنم؟ وایسم یه نره‌خر دیگه وارد زندگیش بشه؟

 

کلافه ادامه داد:

_اون مرتیکه محمدی می‌گفت اسپانسر قبلی بهش پینشهاد رابطه داده… آخ که من دستم بهش برسه…!

 

متوجه نگاه پر تاسف نریمان و احسان که شد چنگی به موهایش زد و از جا بلند شد.

 

از وقتی فهمیده بود فریا طلاق گرفته مثل مرغ سرکنده بالا و پایین می‌پرید ولی تا وقتی مطمئن نمی‌شد و از دهان خودش نمی‌شنید نمی‌توانست کاری انجام دهد.

 

حالش از این وسواس لعنتی بد بود…

 

نه می‌توانست او را کنار خودش نگهدارد و نه می‌توانست اجازه بدهد کس دیگری کنارش باشد.

 

اگر فریا چند ماه پیش جدا شده بود یعنی فقط برای مدت کوتاهی زندگی با باربد به او خیانت کرده و قلبش را زیر پا گذاشته بود.

 

ایندفعه مصمم بود که همه‌چیز را تا لحظه‌ی آخر پیگیری کند.

 

هم دلیل خیانت فریا به خودش و هم دلیل طلاقش را و تا وقتی از هردویشان سر در نمی‌آورد اجازه نمی‌داد هیچ مرد دیگری وارد زندگی‌اش شود!

 

بی‌توجه به غر زدن‌های نریمان دوشی گرفت و با آرامشی ظاهری غذایش را خورد.

 

قبل از وارد شدن به اتاق برای استراحت برگشت و قاطعانه رو به احسان و نریمان هشدار داد:

_دیگه نمی‌خوام راجع‌به این قضیه چیزی بشنوم. ایندفعه رو عقب نمی‌کشم. تا وقتی دلیل کارش رو نفهمم اجازه نمی‌دم هیچ بی‌شرفی بهش نزدیک بشه پس تمومش کنید!

 

بی‌توجه به اخم‌های درهم نریمان وارد اتاق شد و روی تخت دراز کشید تا با کمی استراحت ذهنش را برای مهمانی که در پیش داشت و رویارویی با فریا و باربد آماده کند!

 

#پست_303

 

 

در تمام طول مدتی که در شرکت مشغول انجام کارهای عقب افتاده‌اش بود نگاهش روی ساعت می‌پلکید.

 

هرلحظه منتظر بود تا کارهایش تمام شود و زودتر به خانه برگردد.

 

از وقتی فهمیده بود فریا از باربد جدا شده بی‌قراری خاصی در سرش حس می‌کرد.

 

برعکس آن اوایل حالا به‌طرز وحشتناکی می‌خواست که فریا همیشه جلوی چشمش باشد تا هیچ مردی به او نزدیک نشود.

 

اگر دست خودش بود هرروز را دم خانه‌اش کشیک می‌کشید تا مطمئن شود باربد در آن خانه زندگی نمی‌کند.

 

با یادآوری آن روز لب‌هایش را به‌هم فشرد و زیر لب غر زد:

_اصلا چه معنی داره وقتی طلاق گرفتن تو یه خونه کنار هم باشن؟!

 

فکر کردن به این که باید در تمام طول مهمانی فریا و باربد را دست در دست هم ببینید عصبی‌اش کرده بود.

 

کارهایش که تمام شد مشغول جمع کردن پرونده‌ها شد تا سریع خودش را به مهمانی برساند.

 

همین که از جا بلند شد چند تقه به در خورد.

_بفرمایید…

 

سیما با خوش رویی در را باز کرده و وارد دفتر شد.

_سلام رئیس اذن ورود می‌دین؟

 

بی‌حوصله نگاهش کرد.

_اگه سوالی واسه‌ت پیش اومده از معاونم بپرس من عجله دارم باید برم.

 

سیما سریع جلویش ایستاد.

_داری می‌ری مهمونی نمایشگاه فریا؟

 

ابروهایش از تعجب بالا پرید.

_کی به تو گفته؟

 

سیما لبخندش را از سر گرفت.

_از بین حرف‌های نریمان فهمیدم…

 

از دهن لقی نریمان اخمی روی صورتش نشست.

 

قبل از این که به چیز دیگری فکر کند سیما گفت:

_می‌تونم یه درخواستی بکنم؟

 

منتظر نگاهش کرد.

_بگو!

 

سیما چند لحظه مکث کرد و با تردید جواب داد:

_می‌شه منم با خودت به مراسم ببری؟!

 

#پست_304

 

 

بی‌هوا ابروهایش بالا پرید.

_به چه علت؟

 

سیما سرش را بالا گرفت و با اعتماد به‌نفس گفت:

_فریا دختر دایی منم هست دلم می‌خواد تو اولین نمایشگاهش حمایتش کنم…

 

سریع ادامه داد:

_یه‌سری از دوست‌های من از گرجستان اومدن و دنبال آثار هنری می‌گردن. شنیدم امروز توی مهمونی چندتا اثر تاپ به نمایش می‌ذارن.

می‌خوام بررسیشون کنم ببینم ملاک‌های لازم رو دارن یا نه!

اگه بتونم چندتا عکس خوب بهشون نشون بدم نمایشگاه امسال حسابی پرفروش می‌شه. اون‌ها حاضرن واسه آثار هنری حسابی پول خرج کنن.

 

کمی به حرف‌های سیما فکر کرد و سر تکان داد.

 

منطقی به‌نظر می‌رسید.

 

او اسپانسر این نمایشگاه بود و اگر می‌توانستند چند خریدار گرجستانی را برای بازدید از نمایشگاه ترغیب کنند حسابی سود می‌برد!

_ایده‌ی خوبیه ولی من وقت ندارم بیام دنبالت همین الانش هم دیرم شده…

 

کارتی که محمدی به او داده بود را از کشو بیرون کشید و به‌سمت سیما گرفت.

_این آدرس محل برگزاری مهمونیه… مهمونی خصوصی برگزار می‌شه بهتره به نگهبان بگی از طرف فریا دعوت شدی!

 

سیما که تیرش به سنگ خورده بود و فهمیده بود نمی‌تواند به‌عنوان پارتنر نامی به مهمانی راه یابد به‌سختی لبخندش را حفظ کرد.

_ممنون پسر خاله لطف کردی!

 

سری برایش تکان داد و بدون گفتن چیزی از دفتر بیرون زد.

 

سریع خودش را به ماشینش رساند و به‌سوی خانه‌اش به راه افتاد تا دوشی بگیرد.

 

همین الانش هم سیما حسابی معطلش کرده بود!

 

همین که به خانه رسید از نبود احسان و نریمان متعجب شد.

 

انقدر این روزها این دونفر را در خانه‌اش دیده بود که به حضور مزاحمشان عادت کرده بود!

 

دوش سریعی گرفت و کت و شلواری خاکستری به تن کرد.

 

#پست_305

 

 

دکمه‌ی اولش بلوزش را باز گذاشت و در کمد قدیمی‌اش را باز کرد ولی به‌محض باز شدن در چشمش به شیء آشنایی افتاد که موجب شد لحظه‌ای مکث کند.

 

خم شد و با لب‌هایی به‌هم چسبیده کش موی بنفش رنگ فریا را از کف کمد برداشت و میان دستانش گرفت.

 

پس از یک سال تلاش برای فراموشی بی‌هوا صدها خاطره به‌سرش هجوم آورد!

 

کش مو را در دستش فشرد و نفسش را حبس کرد.

 

روزی که اولین‌بار به شرکت آمده بود تا با هم پروژه‌هایش را انجام دهند را به‌خوبی به‌یاد داشت.

 

دو روز تمام مجبور شد به دفتر دیگری نقل مکان کند تا بتوانند رنگی که کف اتاقش ریخته بود را پاک کنند.

 

با احتیاط کش‌مو را به‌سمت بینی‌اش برد انگار هنوز انتظار داشت که بوی موهای فریا را بدهد…!

 

چند لحظه بعد به‌خودش آمد و بی‌هوا کش‌مو را به‌کناری پرت کرد.

_لعنتی دارم چیکار می‌کنم؟

 

این دختر جادویش کرده بود!

 

کاش دست از سرش برمی‌داشت.

 

پلک‌هایش را با درد به‌هم فشرد و زیر لب زمزمه کرد:

_اگه فقط بهم خیانت نکرده بودی…

 

چنگی به موهایش زد و سیگاری از جیبش بیرون کشید.

 

بهتر بود قبل از رفتن کمی آرام بگیرد.

 

بعد از ساعتی معطل کردن بالاخره به‌خودش آمد و از ساختمان بیرون زد.

 

همین‌که سوار ماشین شد پایش را روی گاز فشرد.

 

احتمالا با این ترافیک جزو آخرین نفراتی بود که به مهمانی می‌رسید!

 

#پست_306

 

فریا

 

نگاهی به اخم‌های درهم باربد انداختم و خندیدم.

 

چشم‌غره‌ای به صورتم رفت.

_دِ آخه مگه داری می‌ری عروسی دختر؟

چه‌خبره انقدر به خودت رسیدی؟

 

چشمکی زدم و دور خودم چرخیدم.

_آخه تو که نمی‌دونی اون روزی که نامی این لباس رو واسه‌م خرید چه حرصی تو چشم‌هاش بود!

 

ابرویی بالا انداختم.

_ازم قول گرفت جایی نپوشمش ولی الان که فکر می‌کنه شوهر دارم نمی‌تونه دخالت کنه. مگه نه؟

 

باربد فرهاد را بالای سرش گرفته و همانطور که تکانش می‌داد گفت:

_هدف از این که من نیام مهمونی این بود که تو به نامی نزدیک بشی نه این که بنده خدا رو از حرص بکشی.

 

پشت چشمی برایش نازک کردم و رژم را کمی پررنگ‌تر کردم.

_نمی‌فهمی که… اتفاقا این‌کار برای اینه که به‌هم نزدیک‌تر بشیم. می‌خوام ببینم تا کی می‌تونه طاقت بیاره و چیزی نگه!

 

کفش‌های پاشنه بلندم را پوشیدم و نگاهی به لباس طلایی و فاخری که در تنم برق می‌زد انداختم.

 

به‌خاطر توپر شدنم بعد از زایمان لباس حسابی پستی و بلندی‌های بدنم را به نمایش گذاشته بود و وضعیت نسبتا لوندتری نسبت به سال گذشته داشت!

_به عنوان همسر سابقت، پسردایی و بهترین دوستت کم‌کم دارم غیرتی می‌شم فری!

 

با شنیدن حرفش تک خنده‌ای کردم.

 

خواستم جوابی بدهم که با شنیدن صدای دادش ساکت شدم.

_وای وای چیکار کردی توله؟

 

سریع به عقب برگشتم و با دیدن فرهادی که وقتی بالای سر باربد درحال تکان خوردن بود شروع به بالا آوردن شیری که خورده بود کرده بود چشم‌هایم گرد شد!

_وای خدا مرگم بده چیشد؟

 

فرهاد با صدا خندید و لثه‌ی بی‌دندانش را نشانم داد.

 

باربد که صورت و لباسش پر از لکه‌های سفید شده بود حرصی غر زد:

_می‌خندی پدر سوخته؟ بذار ننت بره ازت سوپ می‌پزم می‌دم سگ بخوره!

 

به‌سختی جلوی خنده‌ام را گرفتم و فرهاد را از آغوشش بیرون کشیدم.

_اینجوری نگو بیشعور بچه می‌ترسه… خب چرا وقتی تازه شیر خورده بردیش بالا سرت هی تکونش می‌دی؟ پاشو برو صورتت رو بشور ببینم!

 

#پست_307

 

 

سریع از جا بلند شد و با صورتی درهم به‌سوی سرویس دوید.

 

با خنده محکم گونه‌ی سفید فرهاد را بوسیدم و در آغوشم فشردمش.

_مامان دورت بگرده. چیکار کردی پسرکم؟

 

دست و پایی زد که با خنده صورتم را در گردنش فرو بردم.

_شیطونی کردی؟ هوم؟ می‌خورمت انقدر شیرینی…

 

با قلقلک زیر گلویش شروع به خندیدن کرد که با دل ضعفه به‌چشم‌های براقش که شبیه به چشمان نامی بود خیره شدم.

_بابایی رو برمی‌گردونیم پیش خودمون باشه؟ مامانی داره می‌ره اشتباهش رو جبران کنه. پسر خوبی باش!

 

با شنیدن صدای باربد چشمی چرخاندم.

_از این حجم شیرینی دیابت گرفتم!

بیا بگیر برو دیگه خیر سرت میزبانی دختر…

 

سریع فرهاد را به‌آغوشش سپردم و مانتویم را پوشیدم.

 

کیفم را به‌‌دست گرفتم و سریع به‌سوی در به راه افتادم.

_باربد من ماشین نمی‌برم با این کفش و لباس رانندگی واسه‌م سخته. زنگ می‌زنم آژانس.

 

_باشه مواظب خودت باش.

 

دستی برایش تکان دادم و سریع از خانه بیرون زدم.

 

ته قلبم از اضطراب و هیجان می‌لرزید.

 

از عکس‌العمل نامی می‌ترسیدم ولی از طرفی می‌دانستم کاری از او سر نمی‌زند.

 

امشب که تنها بودیم می‌توانستم رابطه‌مان را کمی بهبود ببخشم.

 

سوار ماشین شدم و در طی مسیر به خیابان خیره شدم.

 

محمدی گفته بود زود از همه در سالن آماده باشم ولی آنقدر مشغول آماده کردن خودم برای رویارویی با نامی بودم که حسابی دیر شده بود!

 

با رسیدن به محل برگزاری مهمانی از ماشین پیاده شدم و با مرتب کردن لباسم وارد سالن شدم.

 

اولین نفری که چشمش به من افتاد محمدی بود.

 

سریع به‌سمتم پا تند کرد و با صورتی که از عرق خیس شده بود گفت:

_قبل از هرچیزی باید بگم خیلی زیبا شدی و مورد بعدی خیلی دیر کردی بابت تنها گذاشتم با این جمعیت بعدا به حسابت می‌رسم!

 

با شنیدن حرفش خنده‌ام گرفت و سریع نگاهم را دور تا دور سالن چرخاندم.

 

#پست_308

 

 

اکثر مهمان‌ها جمع هنرمندان خودمان بودند که پارتنر یا اعضای خانواده‌شان را با خودشان آورده بودند.

_ممنون از محبتی که به من دارید آقای محمدی…

 

کمی مکث کردم.

_ببینم اسپانسر نیومده؟

 

کلافه سر تکان داد.

_نه هنوز… نکنه نیاد فریا؟ خیلی بد می‌شه.

 

نچی کردم.

_نگران نباشید مطمئنم میاد. بریم به بقیه‌ی کارها برسیم جای مجسمه‌ها زیاد توی دید نیست باید تغییرشون بدیم.

 

سریع سری تکان داد و مرا به‌سوی مجسمه‌ها راهنمایی کرد.

 

چندباری جای آثار رر تغییر دادم تا مکانی مناسب و در چشم برایشان یافتم.

 

بعد از این که کار محمدی با من به پایان رسید بالاخره به میز خودم برگشته و مانتویم را از تن بیرون کشیدم.

 

سنگینی نگاه چندنفری را در اطرافم حس می‌کردم ولی تلاش کردم خونسرد باقی بمانم.

 

من برای این که به‌چشم نامی بیایم این لباس را پوشیده بودم و علاقه‌ای به جلب توجه بقیه نداشتم.

_به به فریا خانوم چه کرده!

یه‌کم کمتر خوشتیپ می‌کردی ما هم به‌چشم بیایم.

 

با شنیدن صدای نگار با لبخند به‌عقب برگشتم.

_شکسته نفسی می‌فرمایید نگار جون…

 

بعد نگاهی به لاله و حمید انداختم و سری برایشان تکان دادم.

_سلام بچه‌ها خوش اومدین.

 

حمید کمی به‌سمتم خم شد و چشمکی زد.

_می‌خواستم بیام سرت غر بزنم که چرا مجسمه‌هات تو دیدتر از واسه منه ولی همین که دیدمت لال شدم. اصلا کار چیه؟ این دوستی‌هاست که موندگاره مگه نه خوشگله؟

 

با خنده به‌عقب هلش دادم.

_برو عقب حمید کلی مهمون دورمونه زشته.

 

لاله نگاهی به اطراف انداخت.

_ببینم اون یکی قلت کو؟ اصلا فرهاد کو. ها؟

چرا بدون فرهاد اومدی؟

 

چشمکی زدم.

_باربد مونده خونه فرهاد رو نگه‌ داره منم اومدم اینجا شوهر تور کنم.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 137

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 5 (2)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…
IMG 20240424 143525 898

دانلود رمان هوادار حوا به صورت pdf کامل از فاطمه زارعی 4.3 (6)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان:   درباره دختری نا زپروده است ‌ک نقاش ماهری هم هست و کارگاه خودش رو داره و بعد مدتی تصمیم گرفته واسه اولین‌بار نمایشگاه برپا کنه و تابلوهاشو بفروشه ک تو نمایشگاه سر یک تابلو بین دو مرد گیر میکنه و ….      
IMG ۲۰۲۴۰۴۲۰ ۲۰۲۵۳۵

دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه ) 3.3 (4)

1 دیدگاه
    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده…
IMG ۲۰۲۳۱۱۲۱ ۱۵۳۱۴۲

دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان 5 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

16 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مریم گلی
مریم گلی
11 روز قبل

امروز پارت نداریم؟‌‌☹️☹️

...
...
11 روز قبل

پارت بعدی قرار نیست بیاد؟؟؟؟
از صبح منتظریم

مریم گلی
مریم گلی
11 روز قبل

سلام ،،وای چرا این رمان هم داره بی نظم میشه،،نویسنده جان خواهشا این رمان زیبا رو منظم بزار تا ماهم منتظر نمونیم،انتظار سخته،،باز هم تشکر میکنم از قلم زیباتون

بانو
بانو
11 روز قبل

امروز بالای ده بار اومدم سایت بلکه این رمان گذاشته باشین ولی افسوس همش دست خالی برگشتم 😩🥺

خواننده رمان
خواننده رمان
11 روز قبل

فاطمه جان دیروز پارت اضافه خواستیم نیومد امروز پارت جدیدم ندادی چرا گلم؟؟

Roya
Roya
11 روز قبل

چشمم به سایت خشک شد

دلارام
دلارام
11 روز قبل

پارت امروز چی شد 🥲

تارا فرهادی
تارا فرهادی
12 روز قبل

((اگر داریوش نبود معلوم نبود سر زندگی نا به‌سامان من و باربد چه بلایی می‌آمد))
شاید اگه داریوش‌نبود کار تو و نامی به اینجا نمی‌کشید
والابخدا 😒😑

...
...
پاسخ به  تارا فرهادی
12 روز قبل

ربطی به داریوش نداره که..!!!
شهروز بود که عکس های باربد رو برای پدرش فرستاده بوده
و حتی اگر داریوش نبود باربد بازم تغییری نمی‌کرد و جنسیتش اون طوری میموند
پس حرفش درسته که اگر داریوش نبود..

نویسنده رمان شاه دل
نویسنده رمان شاه دل
12 روز قبل

فاطمه جان خواهش میکنم امروز ی پارت دیگه هم بده

آخرین ویرایش 12 روز قبل توسط Bakakan
مریم گلی
مریم گلی
12 روز قبل

ممنون عالی بود

نام نامدار
نام نامدار
12 روز قبل

فکر کنم سرو کله ی سیما سر بزنه و همه چیز رو خراب کنه و مانلی یه فکر دیگه ای در مورد نامی بکنه

خواننده رمان
خواننده رمان
12 روز قبل

ممنون فاطمه جان مثل همیشه عالی و به موقع👏👏😍

دلارام
دلارام
12 روز قبل

سلام فاطمه جون خوبی خوشی خانواده همه خوبن خدارو شکر
تروخدا امروز دوتا پارت باشن

خواننده رمان
خواننده رمان
پاسخ به  دلارام
12 روز قبل

نمیذاره😢

دلارام
دلارام
پاسخ به  خواننده رمان
11 روز قبل

🤧😔

دسته‌ها

16
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x