راوی نمونه ازمایش را در جایش قرار داد و از سرویس بهداشتی آزمایشگاه بیرون امد. به سمت پذیرش رفت و رو به مسئولش ایستاد: _ جواب آزمایش کی حاضر میشه؟ زن نگاهی به نسخه انداخت و با برداشتن برگهای…
به قلم رها باقری مرا همراه عباسعلی با اسب راهی عمارت کرد. عباسعلی که پیاده، قدمهای بااحتیاط بر میداشت افسار اسب را دست گرفته بود، مدام بر میگشت نگاهم میکرد که بیحس و مردهوار، سرم روی تنم با تکانهای اسب تلوتلو میخورد. آخر سر طاقت نیاورد. – خانزاده؟…
در خانه را باز کردم. _بیاید بریم تو حرف بزنیم. میترسم یههو مثل جن بو داده سر و کلهش پیدا بشه. من هنوز نفسم در نیومده! همین که وارد خانه شدیم داریوش با کنجکاوی نگاهمان کرد. _بگید ببینم چیشده؟ شانهای بالا انداختم. _والله اگه خودم…
منومن کردم و زمزمهکنان گفتم: – اگر من برم خانومجانم تنها و بیکَس میمونه، هامین و همایون که نیستن، من هم از این عمارت برم… . ابروهایش در هم گره خورد. – دردت اینه آق بانو؟! بیکسی زنعمو؟ دامنم را مشت کردم و نگاه دزدیدم. – آره!…
نامی سری برایش تکان داد. _ممنون… رزومهت رو تحویل منابع انسانی دادی؟ سیما که از خودش مطمئن بود سریع گفت: _آره یه کپی هم برای تو آوردم تا خودت بررسی و تاییدم کنی! ابروهایش کمی بههم نزدیک شد. پوشه را از دستش گرفت و…
همین جمله، نور امید را در دل اصلانخان روشن میکند. حرفشان که تمام میشود، امید با ذهنی مشغول از اتاق کار پدرش بیرون میآید. در راه شهیاد را میبیند، دل خوشی از مرد پیش رویش نداشت. گذشته نمیتوانست فراموش شود! شهیاد سلام بلندی میگوید،…
سوگل فین فینی کرد و گفت: -خوبم..چیزی نیست.. سامیار دستش رو دور شونه ی سوگل حلقه کرد و چشم غره ای به سورن رفت و شاکی گفت: -من پدرم درمیاد تا اینو از استرس و نگرانی دور نگه دارم بعد تو… سوگل کف دستش…
چشمهایش گرد شد و بهسمتم خیز برداشت تا حمله کند که داریوش با خنده یقهاش را از پشت کشید. _ولش کن بچه دستشه. باربد شاکی گفت: ببین بهم چی میگه! حالا اگه من این حرف رو میزدم پوستم رو میکندی که بچه نشسته رعایت کن! …
به قلم رها باقری *** خانومجان، جلوی اُرُسیهای ( پنجرهی مشـبکی) رنگی شاهنشین، به مخدهاش لم داده بود و با اخم و سکوت پرحرفی، خیره به حیاط مصفا بود. به روی موهای فر و بافته شدهاش چشم چرخاندم و نگران پلکی زدم. یک ساعت میشد که لب…
گوشیش را بی توجه روی مبلی از خانه انداخت و از پله های خانه ی میکائیل با حرص تمام بالا رفت… و این بار مصمم بود و همین طور که پله هارا بالا میرفت زیپ کنار لباس مجلسیش را باز کرد و حلقه های لباس را…
بی بی آسیه زیر گوش نریمان زمزمه کرد: – پسرم، خانم ارباب یکم ناخوش احوال بودن نمیتونه بره گلینو بیاره، خودم برم؟ نریمان ابرو بالا انداخت میدانست حال مادرش خوب است و فقط لج کرده او مادرش را بهتر از هرکس میشناخت.…
آرام و محتاط پرسید : ـ فردا قراره ……….. جایی برید ؟ یزدان باز هم نگاهش را از ظرف غذای پیش رویش نگرفت : ـ آره فردا قراره یه ماموریت حدوداً یک ماهه رو برم . …
-خوش اومدی مادر…!!! مهگل لبخندی حواله ماه منیر کرد… -ازتون ممنونم خاله… خیلی بهتون زحمت دادم…!!! ماه منیر چشم غره ای بهش رفت… -اصلا ابن حرف و نزن… تو و خواهرت برای من رحمتین…!!! اصلا با اومدنت دل من که هیچ، دل خواهرتم…