رمان آتش شیطان پارت 149
با حرفش به تندی نگاهم رو به ساعتم دوختم. ساعت یه ربع به ۶ بود! – یکم دیگه صبر میکردی مادر من. الکی اون بنده خدا رو هم نگران کردی! همونطور که به مسیرش ادامه میداد، جواب داد: – یجوری نگفتم که نگران بشه، گفتم دلم برات تنگ شده!
با حرفش به تندی نگاهم رو به ساعتم دوختم. ساعت یه ربع به ۶ بود! – یکم دیگه صبر میکردی مادر من. الکی اون بنده خدا رو هم نگران کردی! همونطور که به مسیرش ادامه میداد، جواب داد: – یجوری نگفتم که نگران بشه، گفتم دلم برات تنگ شده!
کت و شالم رو همون اول در اورده و آویزون کردم. باهم وارد آشپزخونه شده و پشت میز نهارخوری نشستیم. وقتی سیمین خانوم رو اون اطراف ندیدم، از مامان پرسیدم: – مامان سیمین خانوم کجاست؟! چایی خوش رنگی جلوم گذاشت و با لیوان چای خودش، رو به روم نشست.
♥️♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️♥️🔥🔥🔥 چرا نمیتونستم هیچ حس خاصی نسبت به این مرد توی سینم پیدا کنم؟! برای موقعیتی که توش بودم طبیعی بود؟! طبیعی بود که حتی دوست داشتم به همون وضعیت قبل که از بودنش اطلاعی نداشتم، برگردم؟! این وسط فکر دایان هم دائما توی سرم میچرخید! حرفایی که اونشب با پدرم
♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️ برای مامان شوک بزرگتر از زنده بودن بابا، بحث ازدواجش با حامد بود که یک شبه قرار بود خراب بشه! با توجه به قانون و شرع عملا به حامد نامحرم و مجددا محرم پدرم محسوب میشد! کی باورش میشد؟! مامان میتونست این اتفاق و خبر رو هندل کنه؟! مامانی که
♥️♥️🔥🔥♥️♥️🔥🔥♥️♥️🔥🔥 تو تمام نیم ساعتی که منتظر اثر کردن و جذب قرص بودیم، کلمه ای بینمون در و بدل نشد. از کیا بابت این سکوتش ممنون بودم. اخبار برای اون هم قطعا شوک برانگیز بود، اما کوچک ترین اشاره ای بهش نکرد و منو به حال خودم گذاشت. با هماهنگی
♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️♥️🔥🔥🔥 تو دنیای خودم و تفکرات آزار دهندم غرق بودم که با حرف زدن کیا، حواسم رو بهش دادم. – خانوم پدرتون و دایان چند دقیقه ای هست که رفتن، بهتره ما هم زودتر بریم، جای امنی نیست! به سختی و کمک گرفتن از دیوار پشت سرم تونستم سرپا شده و به
♥️♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️♥️🔥🔥🔥 چرا با من این کارو کرده بودن؟! من چه گناهی در حقشون کرده بودم که باید بازیچه ای برای رسیدن به اهدافشون میشدم؟! اینبار بابام بود که به حرف اومد و غرید: – من این همه سال خودمو از دیدن دخترم محروم نکردم که امثال تو و الوندی بخواید ذره ای جیگر
🔥🔥🔥♥️♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️♥️ ترمز وحشتناکی کرد و سپس صدای مردی بلند شد که اسم ” دایان ” رو فریاد میکشید. با چشمای گرد شده به دایانی که حالا تو مسیر دیدم و زیر چراغ برق بود و مردی که با لباسای سرتاپا مشکی، اسلحه ای به سمتش گرفته بود؛ خیره شدم. پشتش به من بود
♥️♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️♥️ #پارت328 – تونستم محل قرار و ساعت ملاقاتشون رو بفهمم خانوم، ولی خیلی خطرناکه که بخواید تنها برین. لطفا اجازه بدین منم همراهیتون کنم. – از چی میترسی کیا؟ نمیخوان بار اسلحه جابه جا کنن که خطرناک باشه! میخوان برن حرف بزنن و چنتا برگه جا به جا کنن! –
♥️🔥🔥🔥♥️🔥🔥🔥♥️🔥🔥🔥♥️ با اسمی که روی اسکرین گوشی افتاده بود لبخندی روی لبم نشست. – سلام خانوم شبتون بخیر. – سلام کیا پیداش کردی؟! – بله خانوم ولی خیلی سخت بود. – میدونستم تو از پسش برمیای! فردا ساعت ۲ بیا دفتر حرف بزنیم. – چشم با اجازه! ”
♥️♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️♥️🔥🔥🔥 قهقه ای زد و جواب داد: – وااای تابش تو عالی دختر! اصن عشق کردم وقتی اینطوری وحید رو سوسک کردی تو دادگاه! بعد هم که اون جلوی در ساختمون به خاک نشوندیش. وااای تابش عشق کردم بهش تنه زدی اومدی، جیگرم حال اومد. چقدر تو خوبی دختر! خنده
🔥🔥♥️♥️🔥🔥♥️♥️🔥🔥♥️♥️ به محض خروجمون از ساختمون، وحید که انگار منتظرمون بود، به سمتمون حمله کرد و فریاد کشید: – هرزه من کی دست روت بلند کردم؟!؟! هر گوهیم که بودم رو ضعیفه جماعت دست بلند نکردم و نمیکنم! این کصشرا چی بود تو و اون دخترخاله هرزت تو دادگاه میگفتین؟!؟ جنده بازیای خودتو
♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️ نگاهش رو به سرعت ازم گرفت و گفت: – لازم نکرده خودم تنهایی باهاش ملاقات میکنم. اینکه همون شب هم همراه خودم بردمت، ریسک بزرگی بود! دیگه نمیخوام خطرش رو دوباره به جون بخرم! وقتی با اون صلابت حرفش رو زد، مطمئن شدم که از حرفش برنمیگرده، اما منم تابش
♥️♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️♥️🔥🔥🔥 با لبخندی از هردوشون جدا شده و به دایانی که دم در منتظر ایستاده بود، ملحق شدم. تو راه با همه سرسری خداحافظی کردم که نگاه گیجی بهم مینداختن. احتمالا بابت رفتنم با دایان گیج شده بودن! وقتی با همه خداحافظی کرده و کنار دایان ایستادم، انگار لیلا نتونست بیشتر از
🔥🔥♥️♥️🔥🔥♥️♥️🔥🔥♥️♥️ – حالا چیشده مگه؟! یه سیگار باهم کشیدن دیگه. عجیب تر اینه که من از خیلی وقته ندیده بودم حامد سیگار بکشه! – منم همینو میگم دیگه دختر! حامد قبلا زیاد میکشید، ولی وقتی ازش قول گرفتم روزی یکی فقط بکشه عمل میکرد، اما مطمئنم یه نخش رو امروز کشیده! من خیلی