#پارت380 مشغول خوندن برگه ها بود و تو این بین من برای خودم از فلاسکم چای ریخته و مشغول خوردن شدم. داشتم حرف هام رو سبک سنگین میکردم که چطوری راجع به بابا ازش بپرسم. اینکه اصلا بپرسم یا تا یه موقعیت…
– خانوم احمدی جناب محب تشریف اوردن مثل اینکه قرار ملاقاتشون رو با خودتون ست کرده بودن. اینقدر سرم شلوغ بود که قرار ملاقاتم با دایان رو به کل، فراموش کرده بودم. – بله راهنماییشون کنید داخل. اگه تایم دیگه…
#پارت375 با خنده از اتاق خارج شده و به سمت اتاق سیمین خانوم که تو راهرو پشتی آشپزخونه بود راه افتادم. در اتاقش نیمه باز بود، با این حال تقه ای بهش زده و منتظر اجازه ورودش شدم. – بیا تو تابش…
سری به تاسف تکون داده و با همون لبخند محوی که روی لبم نشسته بود، جوابشو دادم: ” من که زنگ زدم خودت رد کردی! من که میدونم کار داری که پیام دادی، پس نه وقت منو بگیر نه خودت رو آقای سلبریتی! زودتر برو…
بالای دستور پخت لازانیا، پیام جدیدی از آزاد به چشمم خورد. اینقدر از پیام دادنش تعجب کردم که کفگیر چوبی رو سریع کنار گذاشته و پیامش رو باز کردم. ” سلام خانوم خانوما! احوال شریف؟؟ ” نه تنها اینکه بعد…
#پارت368 اینقدر که از دیشب رفتار منطقی و محترمانه ای از خودش نشون داده بود، فراموش کرده بودم که این مسئله چقدر برای اون دردآوره! حالا هم که مامان با اوردن اسم بابا جلوی حامد، همه چیز رو بدتر خراب کرده بود! …
بدون حرف دیگه ای، خداحافظی کرده و تماس رو خاتمه دادیم. کم فکرم درگیر بود، حالا باید به احضاریه دایان هم فکر میکردم و براش برنامه ریزی میکردم. ممکن بود تو این جلسه پدرزن و وکیلش هم حضور داشته باشن! …
تماس رو جواب داده و در انتظار حرف زدنش، گوشی رو کنار گوشم نگه داشتم. وقتی صدایی از من نشنید، با صدای بمش که چند وقتی بود نشنیده بودم، ” سلامی ” کرد. با همون یک کلمه حس کردم ضربان قلبم…
#پارت361 با صدایی که از بیرون میومد، کم کم از خواب بیدار شدم. رو تخت نشسته و با چشم هایی نیمه باز، به چند نفری که تو حیاط پشتی مشغول انجام کاری بودن؛ خیره شدم. نگاهم رو به ساعتی که هشت و نیم…
#پارت359 با شنیدن صدای زمزمه وارش، سرم رو تو همون فاصله کم نگه داشته و با صدای آهسته ای جوابش رو دادم: – جانم مامان؟ گرسنهات نیست؟! سرش رو به چپ و راست تکون داد و پرسید: – حامد کجاست؟! شام…
موافقتم رو اعلام کردم. با اینکه کار و پرونده عقب افتاده خیلی داشتم، اما ترجیح میدادم فردا پیششون باشم! – به شرط اینکه فردا برام از اون غذا های خوشمزت بپزی! خنده تو گلویی کرده و با گفتن ” باشه دردونه…
#پارت354 سد چشمام بالاخره شکسته شد و قطره های اشک، یکی پس از دیگری از هم پیشی گرفته و سقوط کردن! حامد که حالم رو دید منو به آغوش کشید. وقتی بین بازو های مردونش قفل شدم، مثل بچه ای بی پناه، هق…
#پارت352 با اینکه الان تو وضعیتی نبود که بتونم به راحتی راجع به همچین موضوعی باهاش صحبت کنم و ازش درخواست یاداوری خاطرات گذشتش رو داشته باشم؛ اما با این وجود چاره دیگه ای هم نداشتم! نمیدونم چقدر از زمانی که بیرون…
– بحث طرفداری نیست، فقط… نذاشت جملم رو کامل کنم. میون حرفم پرید و با لحنی عصبی غرید: – طفره نرو تابش، میدونی منظورم چیه! حالا نگاه و توجه مامان هم معطوف من شده بود. نفس عمیقی کشیده و یه راست…
دم عمیقی گرفته و گفتم: – راستش نمیدونم چطوری بگم! حتی نمیدونم چطوری براش مقدمه چینی کنم که قابل هضم تر باشه؛ اما هرکاری هم که بکنم باز هم خبر شوک برانگیزیه! مامان میون حرفم پرید و غرید: – بگو…