رمان حورا

رمان حورا پارت 221 4.4 (164)

5 دیدگاه
            نباید وحید به این مرد همچین چیزی میگفت، چه میشد اگر بعدا همدیگر را میدیدیم میگفت؟ نمیخواستم بداند، که قباد از نبودنم بی خبر است:   _ شوهرت نمیدونه بارداری، و رفیق شوهرت تو رو میبره دکتر…شوهرتم فهمیده نیستی، یعنی…درواقع بی خبر گذاشتی رفتی!…
رمان حورا

رمان حورا پارت 220 4.4 (210)

24 دیدگاه
            وقتی چشم باز کردم، صدای ورق زدن می‌آمد. گیج اخمی کردم تا نور پنجره آزارم ندهد، در جایم که نشستم، محمد را دیدم، تقریبا پشت به من نشسته بود، کتاب‌هایم مقابلش بود و داشت با کنجکاوی نگاهشان میکرد.   لباس‌هایم مناسب بودند، فقط شال…
رمان حورا

رمان حورا پارت 219 4.3 (194)

17 دیدگاه
        حورا     کتاب‌هایم را مقابلم باز کرده بودم و داشتم تست کار میکردم. از انجایی که چند ماه تا کنکور نمانده، باید حسابی تلاش میکردم، خاله حلیمه هم دستش درد نکند، حسابی به خورد و خوراکم میرسید.   محمد خبر داده بود که رفته تا…
رمان حورا

رمان حورا پارت 218 4.1 (188)

6 دیدگاه
            روی مبل نشسته بود و بلند در موبایلش میخندید. که با ورود یکباره‌ی قباد ترسیده موبایلش را کنار انداخت. با دیدن قباد دستش را روی قلبش گذاشت و با تعجب گفت:   _ عشقم؟ یکم آروم‌تر نمیگی میترسم؟   اخم‌هایش بی اراده در هم…
رمان حورا

رمان حورا پارت 217 4.3 (193)

13 دیدگاه
            سوار بر ماشین راه افتاد، باید زودتر تکلیف لاله را مشخص میکرد، باید با مدرک و بدون تهمت پیش میرفت، باید چیزی برای مطمئن کردن مادرش داشته باشد!   خشمگین بود اما عجیب بود که خیانت لاله برایش اهمیتی نداشت؟ فقط آن قسمتی برایش…
رمان حورا

رمان حورا پارت 216 4.4 (204)

11 دیدگاه
              راوی       نمونه ازمایش را در جایش قرار داد و از سرویس بهداشتی آزمایشگاه بیرون امد. به سمت پذیرش رفت و رو به مسئولش ایستاد: _ جواب آزمایش کی حاضر میشه؟   زن نگاهی به نسخه انداخت و با برداشتن برگه‌ای…
رمان حورا

رمان حورا پارت 215 4.3 (171)

10 دیدگاه
            داشت سطل شیر را درون قابلمه‌ی قلع میریخت، برای پختن، ظاهرا شیر خام بود و تاره از گاو دوشیده بودند: _ مش حسن…   به سمتم نگاهی انداخت، لبخند زد و سلام داد: _ سلام دخترم، خوش اومدی…بیا شیر تازه گرفتم، بجوشون بخور!  …
رمان حورا

رمان حورا پارت 214 4.3 (158)

3 دیدگاه
            به سمتش برگشتم و منتظر نگاهش کردم، اخم در هم داشت: _ تو شهر زندگی میکردیم، خیلی ازم میخواست بیارمش اینجا…هربار که میاوردمش ولش میکردم و برمیگشتم شهر، بهش توجه نمیکردم، گاهی حتی…   دستانش را در هم پیچید و خیره‌ی انگشتانش شد: _…
رمان حورا

رمان حورا پارت 213 4.3 (237)

9 دیدگاه
            برخاستم و نزدیکتر رفتم، جای قشنگی بود: _ خیلی قشنگه…چرا اینجوری میکارید؟   دستش مکثی کرد، نم هوا میگفت که شاید امروز باران ببارد: _ هرسال این تاریخ یکی میکارم…   ابروهایم بالا پرید، پس میشد گفت هشت سالیست که میکارد: _ چرا؟ هشت…
رمان حورا

رمان حورا پارت 212 4.3 (175)

14 دیدگاه
            باغ سیب داشتند. اما بی برگ و درخت بود، درواقع داشت جوانه میزد شاخه‌هایش، میشد تک و توک شکوفه‌هایی هم دید، اما برهنگی‌ باغ زیادی در چشم میزد.   هوا هم دو سویه شده بود، گاهی سرد، گاهی سوزناک، گاهی گرم و مرطوب. بهار…
رمان حورا

رمان حورا پارت 211 4.3 (190)

7 دیدگاه
            جوراب‌هایش را هم کند و با پا زدن دمپایی‌های دم در، دوباره بیرون رفت. نگاهم به حاجیه‌خاتون برگشت، داشت گوجه فرنگی‌ها را خرد میکرد، بنظر صبحانه‌ی لذیذی بود، با تخم‌مرغ محلی و صدای خروسی که تازه داشت بلند میشد، موبایلم را که در جیب…
رمان حورا

رمان حورا پارت 210 4.3 (208)

22 دیدگاه
              چرخی در تخت زدم. هنوز گیج خواب بودم که صدایی مردانه بلند یاالله گفت. در جا پریدم، تازه یادم آمد که خاتون گفته بود پسر مش حسن می‌آید.   سریع نشستم، لباس‌هایم را باید عوض میکردم، صدای احوال پرسیشان می‌آمد. ظاهرا هنوز داخل…
رمان حورا

رمان حورا پارت 209 4.4 (185)

6 دیدگاه
            گنگ درحالی که به سمت لحاف و تشکی که برایم گذاشته بود میرفتم، پرسیدم:   _ چرا خب؟ چیکار به اون دارم من؟   بی آنکه نگاهم کند پاسخ داد: _ مادر نداره این پسر، جوونه، هم قد و قواره‌ی وحید پسرمه، صبحا میاد…
رمان حورا

رمان حورا پارت 208 4.3 (187)

15 دیدگاه
            حورا     از آن آلوچه‌ها در دهانم گذاشتم، مزه‌ی ترشش که در دهانم پیچید با لذت چشم بستم. آلوچه خشک‌های حاجیه‌خاتون بود که به قول خودش تابستان درست کرده تا در زمستان مزه مزه‌اش کند.   از آلبالو بود، انگار پخته بودش و…
رمان حورا

رمان حورا پارت 207 4.3 (211)

13 دیدگاه
            میدانست لاله این روزها زیادتر میخوابد، سریعتر خوابش میبرد، بعد از نیم ساعتی، از جا برخاست و به اتاق برگشت، ندیدن موبایل لاله در جای قبلی‌اش، اخم‌هایش را در هم کشید.   نگاهش دور تا دور تخت چرخید، شاید نزدیک به خودش قرارش داده…