رمان حورا پارت 359
داشت چهار دست و پا میرفت و من کل وجودم را خوشی گرفته بود. _ جان مامان…بیا، بیا اینجا… عروسک را کمی دورتر گرفتم و تکانش دادم، دستش را برداشت و به آرامی کمیدیگر نزدیک شد، با ذوق دوباره خندیدم. همینکه دستش به عروسک خورد از سر خوشی جیغی کشیدم، دخترکم