رمان حورا Archives - رمان دونی

دسته‌بندی: رمان حورا

رمان حورا

رمان حورا پارت 359

            داشت چهار دست و پا میرفت و من کل وجودم را خوشی گرفته بود.   _ جان مامان…بیا، بیا اینجا…   عروسک را کمی دورتر گرفتم و تکانش دادم، دستش را برداشت و به آرامی کمی‌دیگر نزدیک شد، با ذوق دوباره خندیدم.   همینکه دستش به عروسک خورد از سر خوشی جیغی کشیدم، دخترکم

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 358

            _ حتی از نیاز هم خوشگل‌تری…   سعی داشتم بحث را تغییر دهم و او همکاری نمیکرد، نفس عمیقی کشیدم، یک قدم به عقب برداشتم که شیشه‌شیر از دهان بچه بیرون پرید و از خواب هم پرید:   _ هیش، چیکار میکنی؟   سریع دوباره آن یک قدم را جلو امد و شیشه را

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 357

          نیمه‌های شب بود که با صداهایی از اشپزخانه بیدار شدم. نگران از جا برخاستم و با تن زدن روپوش لباس‌خوابم بیرون رفتم، به محض پا گذاشتن در پذیرایی، با دیدن مردی که نیاز را روی شانه‌اش تکان میداد و زیرلبی حرف میزد آرام گرفتم.   داشت شیر خشکش را حاضر میکرد، نزدیک شدم و کنار

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 356

            سپس خودم به سمت راهرو اتاق‌ها رفتم، میان راه برگشتم و لبخندی زدم:   _ شامتو بخور…من جاتو میندازم بعدش بخوابی…   وارد اتاق نیاز شدم، تشکی از کمدش بیرون کشیدم، برای وقت‌هایی بود که بچه اوقات تلخی میکرد و ناچار میشدم خودم هم اینجا بمانم.   تشک را پهن کردم و بالای تخت

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 355

            سکوتم ماندگار بود و او ادامه داد:   _ حورا تو هم ببخشیم، خودم خودمو نمی‌بخشم…مادرمو نمی‌بخشم، اینکه گذاشتم همچین کاری کنه با زندگیمون، اینکه خودم تن دادم به لجبازی و مسخره بازی، عین یه پسر نوجوون که تازه راست می‌کنه برا دختر مردم تو رو ول کردم و چسبیدم به یکی دیگه…نمیتونم، حالم

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 354

            عصبی پلک بستم تا صدایم را بالا نبرم:   _ ببین…من طرفداری نمیکنم، اما دارم میگم، ناحقی نکن! هرچی بشه مادرته…از تو دلخورم، از مادرت، حتی از کیمیا اما ببین، الان یه دلیل دارم که با همه‌تون ارتباطمو حفظ کردم…   با دست به راهرو اشاره کردم تا اتاق نیاز را نشان دهم:  

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 353

            پوزخند زد و غذایش را هم زد:   _ که چی؟ همون که زندگیمو بهم ریخت دیگه…حالا هم نمیذاره دو دیقه پیش زن و بچه‌م اروم بگیرم!   انگار واقعا این مرد عوض شده بود. نفرتش به مادرش بی حد و اندازه بود، در نگاهش میدیدم، دقیقا همان نگاهی بود که به کیومرث همدانی

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 352

            روبه‌رویش نشستم و صندلی‌ام را کج گذاشتم، عادت کرده بودم نیاز به بغل غذا بخورم و هربار بخاطرش صندلی را کج میگذاشتم، تا روی پای چپم نگهش دارم.   غذا را جلو کشیدم و بی حرف مشغول شدم، او هم تند تند غذا میخورد که موبایلش زنگ خورد.   روی کانتر بود و دیدن

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 351

            از آسانسور خارج شدیم، جلوتر رفتم و او نیاز کوچکمان را حمل میکرد. همزمان نایلون غذاها را به دست داشت. ساک وسایل نیاز را زمین گذاشتم و کلید خانه را از کیفم بیرون آوردم:   _ وقتی میخوابه کل وجودش میشه آرامش…   خطاب به نیاز میگفت و من شنیدم، بی حرف در را

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 350

            _ منم دلم برا تو…   چپ چپ نگاهش کردم، دلم نمیخواست جلوی بچه‌های کلاس که همگی طوری زیرچشمی نگاه میکردند که انگار من نمی‌فهمم بمانیم.   انگار او هم از نگاهم به اطراف فهمید، که درب ماشین را برایم گشود، کیفم را هم گرفت و عقب گذاشت.   بعد از حرکت کردنش، دیدم

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 349

            _ حورا خانم؟ جزوه‌رو کامل نوشتین؟   به دختر جوانی که بعد از‌ کلاس، کنارم ایستاد لبخندی زدم:   _ اره عزیزم…میخوایش؟   لبخندش عمق گرفت:   _ اگه بشه که عالی میشه، برم ازش پرینت بگیرم بیارم براتون!   دفترم را به سمتش گرفتم:   _ بیا گلم…فقط تا پس فردا برام بیارش،

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 348

            لبخند زد:   _ خیله خب…برو به سلامت، کلاست تموم شد زنگ بزن میایم دنبالت!   بی حرف گونه‌ی نیاز را بوسیدم و به دستش سپردم، صندلی مخصوص داشت، با گیره‌ی عروسکی کمربند، مخصوص جاگیر شدن بچه که خطری تهدیدش نکند.   پیاده شدم و به سمت کلاس رفتم. سر کلاس که نشستم، بقیه

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 347

            بدخلقی از او نمیدیدم، همیشه مرتب و منظم بود، درست با بچه رفتار میکرد و پدری دلسوز بود، حتی گاهی…از دهانم در میرفت و پیش همکلاسی‌ها به عنوان شوهر، نامش می‌بردم!   دست خودم نبود، رفتارهایش ایده‌آل و درست بودند اما…چیزی که عذابم میداد گذشته بود. نمیتوانستم بگویم قباد خیانت کرد…   یعنی، کرد…شاید

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 346

            ناچار همراهش به سمت ماشین راه افتادم، دم ماشین دوباره نیاز را به آغوشم داد و در را باز کرد. ساک وسایلش را عقب گذاشت و خودش هم سوار شد.   _ درس و دانشگاه خوبه؟ اذیت نمیشی؟ استادا خوبن؟   چپ چپ نگاهش کردم، انگار با دختر هجده ساله طرف بود، انگار نه

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 345

            محکم لپ‌های نیاز را بوسیدم و سر به گردنش چسباندم تا بویش را به مشام بکشم. پدرسوخته داشت میخندید! دوباره بوسیدمش و پاپیون صورتی دور کله‌اش را مرتب کردم:   _ مامان قربونت بره، میرم سرکلاسم خب؟ اینجا با بابا بمون، اذیتش نکنی…باشه؟   همچنان در اغوشم نگهش داشتم، قباد هنوز یاد نگرفته بود

ادامه مطلب ...