رمان حورا

رمان حورا پارت 215 4.3 (173)

10 دیدگاه
            داشت سطل شیر را درون قابلمه‌ی قلع میریخت، برای پختن، ظاهرا شیر خام بود و تاره از گاو دوشیده بودند: _ مش حسن…   به سمتم نگاهی انداخت، لبخند زد و سلام داد: _ سلام دخترم، خوش اومدی…بیا شیر تازه گرفتم، بجوشون بخور!  …
رمان حورا

رمان حورا پارت 214 4.3 (159)

3 دیدگاه
            به سمتش برگشتم و منتظر نگاهش کردم، اخم در هم داشت: _ تو شهر زندگی میکردیم، خیلی ازم میخواست بیارمش اینجا…هربار که میاوردمش ولش میکردم و برمیگشتم شهر، بهش توجه نمیکردم، گاهی حتی…   دستانش را در هم پیچید و خیره‌ی انگشتانش شد: _…
رمان حورا

رمان حورا پارت 213 4.3 (238)

9 دیدگاه
            برخاستم و نزدیکتر رفتم، جای قشنگی بود: _ خیلی قشنگه…چرا اینجوری میکارید؟   دستش مکثی کرد، نم هوا میگفت که شاید امروز باران ببارد: _ هرسال این تاریخ یکی میکارم…   ابروهایم بالا پرید، پس میشد گفت هشت سالیست که میکارد: _ چرا؟ هشت…
رمان حورا

رمان حورا پارت 212 4.4 (176)

14 دیدگاه
            باغ سیب داشتند. اما بی برگ و درخت بود، درواقع داشت جوانه میزد شاخه‌هایش، میشد تک و توک شکوفه‌هایی هم دید، اما برهنگی‌ باغ زیادی در چشم میزد.   هوا هم دو سویه شده بود، گاهی سرد، گاهی سوزناک، گاهی گرم و مرطوب. بهار…
رمان حورا

رمان حورا پارت 211 4.3 (191)

7 دیدگاه
            جوراب‌هایش را هم کند و با پا زدن دمپایی‌های دم در، دوباره بیرون رفت. نگاهم به حاجیه‌خاتون برگشت، داشت گوجه فرنگی‌ها را خرد میکرد، بنظر صبحانه‌ی لذیذی بود، با تخم‌مرغ محلی و صدای خروسی که تازه داشت بلند میشد، موبایلم را که در جیب…
رمان حورا

رمان حورا پارت 210 4.3 (209)

22 دیدگاه
              چرخی در تخت زدم. هنوز گیج خواب بودم که صدایی مردانه بلند یاالله گفت. در جا پریدم، تازه یادم آمد که خاتون گفته بود پسر مش حسن می‌آید.   سریع نشستم، لباس‌هایم را باید عوض میکردم، صدای احوال پرسیشان می‌آمد. ظاهرا هنوز داخل…
رمان حورا

رمان حورا پارت 209 4.4 (187)

6 دیدگاه
            گنگ درحالی که به سمت لحاف و تشکی که برایم گذاشته بود میرفتم، پرسیدم:   _ چرا خب؟ چیکار به اون دارم من؟   بی آنکه نگاهم کند پاسخ داد: _ مادر نداره این پسر، جوونه، هم قد و قواره‌ی وحید پسرمه، صبحا میاد…
رمان حورا

رمان حورا پارت 208 4.3 (189)

15 دیدگاه
            حورا     از آن آلوچه‌ها در دهانم گذاشتم، مزه‌ی ترشش که در دهانم پیچید با لذت چشم بستم. آلوچه خشک‌های حاجیه‌خاتون بود که به قول خودش تابستان درست کرده تا در زمستان مزه مزه‌اش کند.   از آلبالو بود، انگار پخته بودش و…
رمان حورا

رمان حورا پارت 207 4.3 (212)

13 دیدگاه
            میدانست لاله این روزها زیادتر میخوابد، سریعتر خوابش میبرد، بعد از نیم ساعتی، از جا برخاست و به اتاق برگشت، ندیدن موبایل لاله در جای قبلی‌اش، اخم‌هایش را در هم کشید.   نگاهش دور تا دور تخت چرخید، شاید نزدیک به خودش قرارش داده…
رمان حورا

رمان حورا پارت 206 4.4 (218)

7 دیدگاه
            مکث کرد، شب وقتی برگشتند، حورا رفته بود…شاید ظهر با کیمیا تماس گرفته بود تا سر و گوشی اب دهد؟ باید میگفت که حورا رفته است؟   _ داداش مشکلی پیش اومده؟   زبان به لب‌هایش کشید: _ نه، برو بخواب…سلاممو به وحید برسون!…
رمان حورا

رمان حورا پارت 205 4.4 (177)

8 دیدگاه
            همراه لاله به اتاق خواب رفتند، اطراف را نگاه کرد، چشمش به موبایل لاله که افتاد، فکری به سرش زد. _ تو بخواب، من یه تماس کاری دارم.   لاله متعجب روی تخت نشست: _ این وقت شب؟   موبایلش را برداشت و به…
رمان حورا

رمان حورا پارت 204 4.2 (240)

13 دیدگاه
            با صدای در اتاق مشترکش با لاله، سریع و ناخواسته دستی به صورتش کشید، نمیخواست کسی بفهمد، نمیخواست فعلا لاله به چیزی شک کند، همینکه بدانند حورا رفته کافی بود، باید واکنش‌ها را میدید!   از جا برخاست، برگه‌ی آزمایش و نامه را تا…
رمان حورا

رمان حورا پارت 203 4.3 (242)

30 دیدگاه
          راوی     نامه در دستش بود، روی تختی نشسته بود که سالها شاهد زنانگی‌های معشوقش بود. خیره به کلماتی که نمیفهمیدشان، خیره به ان حرف‌ها، خیره به اتاق خالی از لباس‌هایش…   نگاهش به بالش روی تخت افتاد، شاید تنها چیزی که از او…
رمان حورا

رمان حورا پارت 202 4.4 (200)

4 دیدگاه
            _ چمدونتو میذارم تو، خودتم هرموقع خواستی بیا، سفارشتو بازم به خاله میکنم، با اینکه میدونم جات اینجا راحته، اگه بازم احساس کردی نیاز به چیزی داری یا راحت نیستی کافیه بگی به مش حسن بهم زنگ بزنه!   گیج پرسیدم:   _ خودم…
رمان حورا

رمان حورا پارت 201 4.4 (164)

9 دیدگاه
            _ دکتر چی گفت راستی؟ چجوری شد اصلا؟ سه سال تلاش کردین، این موقع که مشکل دارین…   سکوت کرد، شانه‌ای بالا انداختم، سر به صندلی تکیه زده پاسخ دادم: _ عیب از قباده ظاهرا…منم بخاطر کیستی که چند ماه پیش مشخص شد که…