پس از ان خبر خوب، انرژی به دلم چسبیده بود. ان روز را با خوشحالی تمام کردم، کیمیا به مادرش هم خبر داده بود و قباد و بقیه هم خوشحال بودند. دور هم شام خوردیم، با حضور آنها بیشتر سکوت میکردم اما، حالا…
با صدای زنگ تماس موبایلم، نگاه از برگه گرفتم، صدای شلوغی پایین میگفت هنوز مشغول شبنشینیاند و لاله با ان شکمش حسابی در حال لنباندن است! موبایل را برداشتم و به شمارهی کیمیا چشم دوختم، کیمیا خوب داشت اشتباهاتش در حق من را…
آن روز را تا عصر در آنجا ماندیم، وحید کمی در فکر بود اما رفتار بدی هم نداشت، مرد با درکی بود، زود با مشکلات کنار میآمد و راه منطقیتر را میپذیرفت! برای همین هم قرار بر این شد که من طی چند…
اینکه چرا از خیانت لاله نمیگفتم را نمیدانم، شاید چون دلم میخواست داغش را ببینند! _ وحید، تو رو خدا بهش چیزی نگو…رفتار و اخلاق این اواخرشو میدونی، من دیگه نمیتونم تو اون خونه بمونم، اینجا جای خوبیه، قشنگه، قباد هم نمیشناسه…تا ببینم…
لحظهای متعجب به وحید و کیمیا نگاهی انداختم، کیمیا هم شوکه بود و وحید اما انگار نمیفهمید منظورش را! اب دهانم را قورت دادم و سعی کردم عادی باشم: _ نه، نمیخوام بفهمه…وگرنه نمیذاره! با نارضایتی سر جنباند: _ باشه دخترم، قدمت…
نگاهم با صدای زنانه و مسنی به سمت در برگشت، بامزه بود، لبخندم عمق گرفت، چهرهی دلنشین و زیبایی داشت، موهای حنا زدهاش که مسی رنگ شده بود، لباس گلدار و بلندی به تن داشت و شالی هم به کمرش بسته بود، روسری بزرگی…
داشتیم از شهر خارج میشدیم، کمی متعجب بودم، اینکه جایی که قرار است برویم خارج از شهر است و این به نحوی به نفعم بود! شبیه روستا بود، یکی از روستاهای حاشیه شهر، سرسبز و اطرافش هم کوهستانی و پر از زمینهای کشاورزی!…
معاینه کردنش و سونوگرافیاش زیاد طول نکشید، اما همان چند دقیقه هم وقتی صدای قلب ان کوچک چند ماهه را شنیدم، بغضم را نتوانستم کنترل کنم! حتی اشک وحید هم پیدا بود، اما خندید و پنهان کرد! زیبا بود، بعد از هزاران مشکلی…
نفس عمیقی کشید، سری به تایید تکان داد و درب سمت خودش را باز کرد: _ پس بفرمایید، کیمیا چکاپ داره، بعدش یه جایی هست بریم بهتون نشون بدم! خوشحال از اینکه در معاینهی کیمیا همراهم کرده بودند، به دنبالشان پیاده شدم: _…
با دیدنم از همدیگر فاصه گرفتند: _ بریم… بعد از برداشتن کلید همراه همدیگر بیرون زدیم، وحید ماشین داشت، عقب نشستم و کیمیا جلو… با اینکه اصرار داشت عقب کنار من بنشیند اما وحید با گفتن اینکه کنارش باشد خیالش راحتتر است قانعش…
پرتقال را پوست کندم و با برشهای دایرهای کنار هم چیدمشان، سیب را هم قاچ قاچ کرده کنارش چیدم. روی مبل مقابل تلویزیون نشستم و مشغول خوردن شدم، تا جایی ک در جریان بودم کسی خانه نبود! دو روزی از تماس ان مردک،…
کمی نگاهم کرد و سپس در همانجا لب زد: _ تا وقتی اسم من تو شناسنامهته، تا وقتی من بهت محرمم، هیچ مردی حق نداره مزاحمت شه و اذیتت کنه! _ خودت چی؟ خودت مرد نیستی؟ از دهانم پرید، اذیت و…
قباد با توپ پر به سمتم قدم برداشت، آنقدر سریع و غیرمنتظره بود که حتی نمیشنیدم ان سمت خط، مردک چه میگوید! موبایل را از دستم کشید و در گوشش گذاشت، خشمگین بود، انگاری حرفهایم را شنیده باشد! _ چی میخوای تو؟ نگفتم…
تماس را قبل از قطع شدنش وصل کرده غریدم: _ بفرمایید جناب همدانی؟ کمی سکوت بود، انگار انتظار این برخورد سخت را نداشت، با مکث کوتاهی پاسخ داد: _ سلام خانوم، خوب هستی شما؟ صورتم چین افتاد از لحنش، چرا هیچ…
آنقدر فکرم درگیر شرایط بارداریام بود، که حتی فراموش کردم از دکترم راجع به آزمایش قباد بپرسم! دیگر انرژی بالا رفتن از آن پلهها را هم نداشتم، ترجیحم این بود که قبل از رفتنم، بار دیگر بیایم و راجع به ان حرف بزنم… …