نگاه هاکان میان چشمان او جا به جا میشود سکوتش باعث میشود تا سارا گرفته و بی قرار بپرسد – چرا جوابم رو نمیدی؟ گوشه لبش کمی بالا می رود داشت اذیتش میکرد – دختره قشنگه اخه ، تو میخوای دروغ…
لای پلک هایش باز شد .. مبهوت روی تخت نشست همزمان با هشیار شدن او هاکان هم تماسش را پایان داد نگاهی به مانلی انداخت و حین آنکه پیراهنش را تن میزد خطابش قرار داد – این یک هفته رو حسابی خوش…
یه اتاق پناه آورده بود تحمل دیدن آن دو را نداشت .. این بی شرمی برایش ازار دهنده بود. رفتار هاکان هم جای خود داشت تا قبل از پا گذاشتنش در این خانه اصلا فکرش را هم نمیکرد او چنین ادم بی…
سر تا پایم یخ میزند خشک میشوم باورم نمیشود درست پیش چشم خانواده اش به آنجا رفت بود چطور ممکن بود؟ چطور میتوانست تا این حد بی پروا رفتار کند؟ مضطرب آب دهانم را قورت میدهم و این پدر هاکان است…
حالت نگاهش تغییر کرده بود جدی بود و تهدید آمیز طوری که کمی ترسیده بودم … البته که حق هم داشتم این طرز نگاه ترس هم داشت . چشم از چهره رنگ وا داده ام برمیدارد و سمت کمد می رود..…
مشغول بالا کشیدن زیپ دامن کتم هستم که در اتاق باز میشود .. برمیگردم سمت هاکان وارد اتاق میشود و همزمان با ورودش صدای مادرش نیز می آید – عروس و داماد خوابن؟ هاکان جواب میدهد – الان میایم مامان .. …
با خودم عهد بسته بودم اشک نریزم اما نشد نتوانسته بودم تا خود صبح گریه کرده بود دیگر صدای ناله نمی شنیدم دیگر حالت تهوع نداشتم اما گریه ام بند نمی آمد چشمانم از شدت گریه میسوخت ، درد…
تنم یخ میزند … مات سر جا میمانم… مبهوت شده بودم. صدای سارا؟ آن هم در این خانه؟ توهم زده بودم؟ دیوانه شده بودم؟ محال بود قطعا عقلم را از دست داده بودم که خیال میکردم این صدای سارا…
با برش قیچی میان پارچه بغضم میترکد صدای هق هق گریه ام بالا می رود و تمام اتاق را پر میکند … عصبی بودم داشتم از گریه و بغض میترکیدم … چرا من تنها بودم؟ هیچکس را نداشتم … پدربزرگم…
باید به هاکان میگفتم کمی خجالت میکشیدم صبر میکردم تا به داخل اتاق بیاید آن موقع میگفتم دست سمت موهایم میبرم به هر طریقی که بود ، تور را از روی سرم جدا میکنم نفس عمیقی میکشم چند دقیقه…
نگاه گیجم در صورت هاکان می چرخد منظور دیجی از بوسه را نمی فهمم گیجم … هاکان اما برخلاف من نگاهش جدی است انگار کلافه است ناراضی است زیر لب فحشی نثار آن مرد میکند و دستانش را محکم تر…
از جوابش تمام آن خشم و عصبانیتی که از کیارش داشتم را فراموش میکنم دلم میخواست محکم ببوسمش فکر نمیکردم اینطور او را سنگ رو یخ کند دستانش را میگیرم ، نزدیکش میشوم طوری که کاملا به قفسه سینه اش می چسبم…
سرم روی شانه می چرخد و حین آن لبهای هاکان است که به بناگوشم می چسبد تنم را بیشتر به خود می فشارد و پیش چشم کیارش زیر گوشم پچ میزند – فیلم بردار اصرار داره که یه رقص دونفره بگیره… گیج نگاهش…
رو برمیگردانم نمیخواستم لبخندم را ببیند و پررو شود مردک خجالت هم نمیکشید میخواست از خودگذشتگی نشان دهد برای من … یک طرف من یک طرف سارا چه کم اشتها… با اینکه از آشنایی من و هاکان زیاد نمیگذشت اما…
اخم میکنم از اعتماد بنفسش لبخند روی لبش حرصم میگیرد و با طعنه می گویم – اره لحظه شماری میکردم واسه این لحظه… نیم نگاهی سمتم می اندازد – مشخص بود … دهان باز میکنم چیزی بگویم که به یک باره میان…