مشغول بالا کشیدن زیپ دامن کتم هستم که در اتاق باز میشود .. برمیگردم سمت هاکان وارد اتاق میشود و همزمان با ورودش صدای مادرش نیز می آید – عروس و داماد خوابن؟ هاکان جواب میدهد – الان میایم مامان .. …
با خودم عهد بسته بودم اشک نریزم اما نشد نتوانسته بودم تا خود صبح گریه کرده بود دیگر صدای ناله نمی شنیدم دیگر حالت تهوع نداشتم اما گریه ام بند نمی آمد چشمانم از شدت گریه میسوخت ، درد…
تنم یخ میزند … مات سر جا میمانم… مبهوت شده بودم. صدای سارا؟ آن هم در این خانه؟ توهم زده بودم؟ دیوانه شده بودم؟ محال بود قطعا عقلم را از دست داده بودم که خیال میکردم این صدای سارا…
با برش قیچی میان پارچه بغضم میترکد صدای هق هق گریه ام بالا می رود و تمام اتاق را پر میکند … عصبی بودم داشتم از گریه و بغض میترکیدم … چرا من تنها بودم؟ هیچکس را نداشتم … پدربزرگم…
باید به هاکان میگفتم کمی خجالت میکشیدم صبر میکردم تا به داخل اتاق بیاید آن موقع میگفتم دست سمت موهایم میبرم به هر طریقی که بود ، تور را از روی سرم جدا میکنم نفس عمیقی میکشم چند دقیقه…
نگاه گیجم در صورت هاکان می چرخد منظور دیجی از بوسه را نمی فهمم گیجم … هاکان اما برخلاف من نگاهش جدی است انگار کلافه است ناراضی است زیر لب فحشی نثار آن مرد میکند و دستانش را محکم تر…
از جوابش تمام آن خشم و عصبانیتی که از کیارش داشتم را فراموش میکنم دلم میخواست محکم ببوسمش فکر نمیکردم اینطور او را سنگ رو یخ کند دستانش را میگیرم ، نزدیکش میشوم طوری که کاملا به قفسه سینه اش می چسبم…
سرم روی شانه می چرخد و حین آن لبهای هاکان است که به بناگوشم می چسبد تنم را بیشتر به خود می فشارد و پیش چشم کیارش زیر گوشم پچ میزند – فیلم بردار اصرار داره که یه رقص دونفره بگیره… گیج نگاهش…
رو برمیگردانم نمیخواستم لبخندم را ببیند و پررو شود مردک خجالت هم نمیکشید میخواست از خودگذشتگی نشان دهد برای من … یک طرف من یک طرف سارا چه کم اشتها… با اینکه از آشنایی من و هاکان زیاد نمیگذشت اما…
اخم میکنم از اعتماد بنفسش لبخند روی لبش حرصم میگیرد و با طعنه می گویم – اره لحظه شماری میکردم واسه این لحظه… نیم نگاهی سمتم می اندازد – مشخص بود … دهان باز میکنم چیزی بگویم که به یک باره میان…
* * * لباس عروسش را به کمک سوفی و شینیون کارش به تن کرده بود … حاضر و آماده بود… تا لحظاتی دیگر داماد سر میرسید … هنوز به خود در آینه نگاه نکرده بود. اعتماد به نفسش را داشت ، از کار…
رنگ نگاهش تغییر کرده بود حالا طوری دیگر به مانلی زل زده بود دلسوزانه و شرمنده – جواب تماسای سوفی رو ، مامانت رو نمیدم ، اگه قراره از زیر مسئولیتت شونه خالی کنی منم میشم یکی مثل خودت سوفی از صبح هزار…
خون زیر پوستش دوید و هاکان ادامه داد – بخاطر مسخره بازی صبح چیزی بهت نمیگم چون نمیخوام موضوع بیخود کش پیدا کنه .. مکث کوتاهی کرد و ادامه داد – اما لازمه برات تکرار کنم که حوصله مسخره بازی ندارم ، من…
در آرایشگاه منتظر روی صندلی نشسته بود … نیم ساعت از زمانی که هاکان گفته بود میگذشت غر زدن های آرایشگر هم دیگر شروع شده بود… زن طفل معصوم بیشتر از او نگران عروسیاش بود هر چند که برای او هم اهمیت…
بی آنکه مهلتی به هاکان دهد تماس را قطع کرده و گوشی را درون کیف می اندازد تا رسیدن به آرایشگاه سر به پشتی صندلی تکیه داده و چرت میزند نیم ساعت بعد با صدای راننده که خبر از رسیدنشان میداد از جا پرید …