مریض شده بود
بیشتر اما انگار مغزش جا به جا شده بود
هاکان آن تو داشت پررنگ میزد
این را نمیخواست
تعارفی با خودش نداشت
به خود دروغ نمیگفت
اما انگار خوشش آمده بود از او
با عقل نمی خواند
اما واقعیت همین بود.
میشد دلیل و برهان برای این حالش دست و پا کرد
مثل اینکه شاید تبادل هورمون هایش به این روز انداخته اش …
اخر هاکان …
غیر ممکن بود
نباید به او فکر میکرد
به مردی که رفیقش را برایش پیشنهاد داده بود
که برایش از خصوصیات مردی دیگر میگفت .
#پارت_دویستوهشت
داروهایش را خورده بود.
حالش به مراتب بهتر بود
سوفی هم دقایقی میشد که خداحافظی کرده و رفته بود
البته زمانی حاضر به رفتن شده بود که خود با هاکان تماس گرفته و او خبر داده بود که در راه خانه است .
نمیخواست با هم روبرو شوند
دلیلش شاید مضحک به نظر میرسید اما ترجیح میداد با دوری کردن از آن مرد به هورمون هایش ، عقل پریده از سرش سر و سامانی دهد .
وارد اتاق میشود .
در را می بندد
چراغ را خاموش میکند و سوی تخت می رود.
همزمان با صدای باز شدن در خانه او زیر پتو میخزد.
نفس عمیقی میکشد
چشمان پر شده اش را روی هم میگذارد و به خود تشر میزند که زودتر دست و پایش را جمع کند
این وا دادن ها به او با این سن و سالش نمی آمد ..
نباید از آن مردی که با هم زیر سقف این خانه زندگی میکردند خوشش می آمد
این زندگی موقتی بود
شاید همین فردا تمام میشد
#پارت_دویستونه
* * *
پشت میز صبحانه نشسته بود
نسبت به شب گذشته حال مساعد تری داشت
گلو دردش هم کمی بهتر شده بود.
نگاهش پی کارد میان دستانش و کره ای که روی نان میمالید بود
به مرد پیش رویش نگاه نمیکرد.
به او که شب گذشته وارد اتاقش شده و چندباری صدایش کرده بود
در پی واکنش نشان ندادن هایش هم با چک کردن دمای پیشانی اش بیرون رفته بود
– تو قیافه ای!
با شنیدن صدا سر بلند میکند ..
لب هایش تکان میخورد و هاکان پیش تر از او ادامه میدهد
– دستپخت تاج رو دوست نداشتی؟
لقمه میان دستش را روی میز میگذارد
چرا چنین برداشتی کرده بود؟
– داشتم ، اتفاقا سوپ مرغش خیلی خوب بود …
– چیزی نخورده بودی ..
بی هوا جواب میدهد
– نگه داشته بودم واسه تو …
#پارت_دویستوده
از تعجب او گر میگیرد
– سوفی گفت عاشق سوپ مرغی …
مکث کوتاهی میکند
– البته اگه دستپخت مامانت باشه …
سکوت مرد پیش رویش باعث میشود تا خود ادامه دهد
– اگه میدونستم دیشب دیر برمیگردی میذاشتمشون توی یخچال …
یک دستی زده بود
دل دل میکرد تا او به حرف بیاید
بگوید پیش سارا بوده است و او هم بساط دل وا داده اش را جمع کند
– فکر نمیکردم انقدر طول بکشه ، درگیر موسسه بودم …
جرأت سوال کردن پیدا میکند
– چه اتفاقی افتاده مگه؟
– فیلم یکی از استادای معتبر موسسه ام دراومده…
شوکه بود
از گفته او خجالت زده هم شده بود
– البته نه اون فیلمی که داری بهش فکر میکنی
#پارت_دویستویازده
قاشق چایخوری اش را در فنجان خالی از شکر فرو میبرد
– پسره مزه پرونده ، رفته رو مخش… اعتمادی هم زده گردنشو شکسته
از تصور آن درد چهره درهم میکشد
– کل دیروز درگیر بیمارستان و دادگاه اینور و اونور بودیم…
– فکر کردم رفته باشی دیدن سارا …
نگاه خونسرد و بی تفاوتش را از چشمان او برنمی داشت
– نه ، خودش سر شب اومده بود موسسه …
لبهایش را به زور به طرفین می کشاند
– پس آشتی کردین ..
قاشق را از داخل فنجانش بیرون کشیده و سری به تایید تکان میدهد
– اره حرف زدیم ..
درست شد ، نگران نباش
#پارت_دویستودوازده
لرز دستانم را میدیدم
صدایم هم رعشه داشت
اما کنترل کردنی بود
لبخندی میزنم
– پس خداروشکر ، دوست نداشتم من باعث ناراحتی بینتون باشم …
دلیل پیگیری هایم را با صاف و شق و رق جلوه دادن قلبم رفع و رجوع کرده بودم .
هر چند که هیچ وقت خواستار جنگ و شکراب شدن رابطه میان آن دو نبودم ..
من فقط کمی از این مرد خوشم آمده بود
مثل تمام خوش آمدن های دیگرم
از خیلی مردهای دیگر هم خوشم می آمد
مثلا از آن بازیگر هالیوودی …
کریس ایوانز
یک دوره ای فن پر و پا قرصش بودم…
آن یکی هم که عشق دیرینه ام بود
کریس همسورث
شاید چون هاکان شباهت اندکی به او داشت این چنین وا داده بودم
حق داشتم ..
من که نمیگفتم بیا با هم باشیم ، یا که بیا و با سارا به هم بزن
فقط از تیپ و قیافه اش
صدایش
دستانش
طرز نگاهش
خوشم آمده بود
همین …
این را هم فراموش میکردم …
کافی بود این جذابیتی که به چشمم آمده بود عادی شود .
به لقمه گرفتنش برایم …
لبخندهایش …
نگاه هایش …
شوخی هایش فکر نکنم و در ذهنم بزرگشان نکنم.
#پارت_دویستوسیزده
از حرص و فکر مثل گاو گرسنه ای داشتم تمام میز را می بلعیدم
هاکان اما کنار کشیده بود
نگاهم میکرد
متوجه نگاهش نبودم
داشتم پر قدرت به این فکر میکردم که اخر کجای این مردکی که شب عروسی بغل گوشم با معشوقه اش بساط راه انداخته است جذاب است؟
هی بیشعوری اش را به یاد می آوردم
هی به خودم نهیب میزدم که خب ابله ادمیزاد کم بود که روی این کراش زدی؟
سارا می فهمید روی قد و بالای شوهرم که شوهر آینده اوست کراش زده ام که زنده زنده سلاخی ام میکرد .
– داروهات رو سر وقت بخور ، آخر هفته یه سفر تقریبا دو روزه در پیش داریم ، باید حالت خوب باشه که بهت خوش بگذره .
ابروهایم را بالا دادم
اخم هم چاشنی صورتم شده بود
سفر قبلی کم زهرمارم نشده بود
– مرسی ، من علاقه ای به سفر ندارم ، همون مشهدی که بردیم خوشیش واسه هفت نسل قبل و بعدم کافیه …
#پارت_دویستوچهارده
خندیده بود
دلم میخواست دهان باز کنم و بگویم زهرمار
نخند
خب من با صدای خنده ات هم دلم میلرزد .
من زیادی بی جنبه ام …
در واقع انگار تازگی ها شده ام …
– اینبار قول میدم بهت خوش بگذره …
با صدای گرفته ام جواب میدهم
– شاید تا اون موقع خوب نشدم ..
لبخندی حواله ام میکند
– مجبوری بشی
دوست داشتم چشمانم را از کاسه دربیاورم
داشتم با نگاهم می بلعیدمش
کاش برمیگشتم به دانشگاه …دو وعده غذای سلف را که میخوردم خوب میشدم
نیاز به کافور داشتم برای کنترل این احوالم
شاید هم واقعا سیکل ماهانه ام بهم ریخته بود
اخر او داشت زیادی به چشمم می آمد ..
خب طبیعی بود
بخدا که طبیعی بود
هر دختری بود و این لندهور اینطور مقابلش می نشست و می خندید دلش میرفت …
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 168
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام خیلی خوبه
سلام لطفا پارت جدید بده داره جالب میشه
سلام ممنون از پارت جدید
لطفا زود تر پارتهای جدیدو رو بزارین
وای نه تو رو خدا نباید اول مانلی عاشق میشد😑اینجوری بد شد
هاکانم عاشقه مونده سارا رو چطوری از سر وا کنه
خدا رو شکر بلاخره یه پارت درست از این رمان اومد ممنون فاطمه گلی