_ نه. نهایت یه چمدون دارم. _ پس بفرمایید، من پشتسرتون میام. زنگ در را زدم و ابراهیم نزدیک ماشین ایستاده بود. با باز شدن در، پشتسر من داخل شد و من خاله را صدا زدم. منتظر نماندم برای شنیدن مکالمهای که…
دستم را کشیدم و بند لیوان چایی کردم. با آرامش جلو آمد و سرمیز نشست. هولزده سلام کردم. _ سلام. _ صبح شما هم بهخیر. با خودم فکر میکردم که کسی باور نمیکند این آقای به ظاهر فوقالعاده مؤدب تا چه حد… …
سرش را کنار کشید و من نفس حبسشدهام را آزاد کردم. _ برنامه رفتنت رو کنسل میکنیم، چطوره؟ _ خب آخه گفتین حالتون خوب نیست دیگه، یعنی بد نباشه براتون؟ _ واقعاً خودتو میزنی به گیجی؟ صادقانه جواب دادم: _ نه، من یه…
صدا؟ اسم خواهرش صدا بود؟ _ صدا؟ _ با سین نوشته میشه، منم سهندم. _ اوه…! بله، خوشبختم… منم پرینازم. بهسمت یخچال رفت و در قسمت فریزر را باز کرد. بستههایی را بیرون کشید. ناگت مرغ و سیبزمینی نیمهآماده. بچههای طفلک،…
با خودش حرف میزد؛ «چه خبره اینجا… اینو کم داشتم!» در عقب بنز سیاهرنگ باز شد ومن سعی میکردم ببینم چه کسی از آن ماشین قدیمی و لوکس پیاده میشود که… رو به من کرد. _ برو توی اون اتاق… با دست به…
تجربهام را باور کن؛ عشق باید خودش بیاید ناگهان و بیصدا آمدنش دستِ ما نیست هیچکس آدرسِ عشق را ندارد. “گابریل گارسیا مارکز” چرخوفلک زندگی عموماً بر یک روال میچرخد؛ گاهی بالا، گاهی پایین… روز خوب، روز بد. اما گاهی یک…