صنوبر ظرف خالی صبحانه سهند و سدا را برداشت. پریناز برای خودش چای ریخت که صدا زدم. _ پریناز، برای من چای بریز. لیوان چای را مقابلم گذاشت و قندی از سر میز به دهان برد. خرتخرت قند را میجوید و اعصاب مرا متشنج…
_ بیا، اینو قرقره کن، اون بوی گند دهنت بپره! به سمتم آمد و لیوان را از دستم گرفت، بو کرد. _ وایی! آب شنگولیه؟ من نخوردم تاحالا! _ ندادم بخوری، قرقره کن. لیوان را بالا رفت و بهجای قرقره قورت داد.…
_ سدا، عزیزم چی شده؟ روی زانو نشستم، همقدش. _ پری، لباسم کثیف شد… رفتم دستشویی… ولی… باید میجنبیدم وگرنه سر و صدا باقی اهل خانه را هم بیدار میکرد و متوجه غیبت فرهاد میشدند، سفتههایم، نه…! دستش را گرفتم. _ چیزی…
به اتاقش رفتیم، پر از عروسک و وسیلهبازی، تختخوابی شبیه کالسکه. دنبال سشوار گشتم، از اتاق خودمان. فرهاد خونسرد دوش میگرفت و شاید متوجه من هم نشد. در اتاق سدا، موهایش را خشک کرده و از دو سمت بافتم. شکل فرشتهها شد با…
زن با سهند و سدا هم از پشت شیشه سلام و علیک کرد و با دیدن من عملاً رو ترش کرد! مصیبت جدید را بو میکشیدم. مکالمهشان این بود که «ویلا مرتبه، آقاجان. غذا حاضره، آقاجان. در ساحلی رو تعمیر کردن، آقا جان. بام خانه…
_ سرالخفیاتی، موسیو. ای کلک! باشه اینم جواب نده. حداقل بگو چرا به اون اتاق طبقه بالا میگن “اتاق سبز”؟ دستی به ریش نداشتهاش کشید. _ اتاق خانوم اونجا بود، مادر فرهاد. گل و گیاه دوست داشت، کل اتاق پر بود از پیچکای سبز، برگ…
_ اجازه بدید فشار و دمای بدنتون روچک کنم. دقیق معاینه کرد، تنها تماسش با بدنم، نوک انگشتش بود که به سرم خورد وقتی گوشها را معاینه میکرد. نسخه کوتاهی نوشت و توضیح داد چند روزی غذای سبک بخورم. خواستم نسخه را بگیرم که…
در خواب غلت زد، حتماً پوستش میسوخت. دست روی پیشانیاش گذاشتم، حرارت بدنش بیشتر میشد. شاید حولهٔ خیس کمک میکرد. عجیب دلم میخواست در بغلم بفشارمش. شاید شبی دیگر… امشب نه… بههیچقیمتی دیگر خوابش را خراب نمیکردم. تا صبح یکی دو ساعتی چرت…
_ وای وای…! ببین چکار کردم. خدا… منو میکشه این. سکته کرد… واییی! باید کمی در آن وضعیت زانوزده ثابت میماندم تا درد لعنتی کم میشد. سایهاش را دیدم که از کنارم رد شد. چند دقیقه بعد با کیسه فریزری پر از نخودهای سبز…
تور جلوی صورتش را کنار زدم، از لبخند چند لحظه پیش خبری نبود و نگاهش خیس، ناامید. هدیه به مذاقش خوش نیامده بود؟ _ ببخشید رقص عربی بلد نیستم. _ مهم نیست، دلم میخواست توی این لباس ببینمت. زیباست. سرش را پایین انداخت، چیزی…
دو روز گذشته سدا با پرستارش بود، خانوم حدود پنجاه سالهای که کلاً حرف نمیزد. با سدا که بودند، فرانسه صحبت میکرد. عصر سری به موسیو زدم. بوی غذاها در آشپزخانه مستت میکرد. به حساب خودش سنگ تمام میگذاشت برای آقا! انگار موسیو…
پریناز هرچقدر با سهند خوش گذراندم و شیطنت کردم، به آنی از تنم پرید. تا به اتاق برسم سکته کردم. تابهحال در تمام عمرم اینطور نترسیدم… البته دروغ است. از این بیشتر هم بوده فقط درست بهخاطر نمیآوردم. گوشی را که قطع کرد…
دست دختر را گرفتم وکشیدم، زیر توری پوشیه خندهاش را دیدم. عبای سیاهرنگ را کنار زد، چیز زیادی به تن نداشت. پوست مسی رنگ و براقش، حرکات نرم کمرش، پولکهایی که به سینهبند و شورتش آویزان بودند. هنرمندانه میرقصید، دلبری میکرد. خودم را…