لعنت به آن تصادف، لعنت به پول و معاملات پشتپردهشان! تاجی به خودش آمد و با دست به دهانش کوبید. _ اِی من لال بشم که تی کام تلخ بکردم! خودم را به خوردن صبحانه مشغول کردم. یکیدو ساعت بعد در دفترکارم مشغول…
پاهایم را در شکم جمع کردم. _ سرورم، چه کاریه خب؟ اصلاً منو خدا زده. مچ پایم را گرفت و کشید، روی تخت درازشدم. _ نه، یک چوب و فلک همایونی مهمان من هستی. گفت و لبه تخت نشست و هردو پای…
با خودش زمزمه میکرد: «مست است و هوشیارش کنید خواب است و بیدارش کنید بگید فلونی اومده اون یار جونی اومده…» تق، در را بست و دل من هری ریخت. حال عجیبی داشت؛ عصبانی دیده بودمش، کلافه، مصمم. ولی چیزی بود شبیه «حیران». …
_ میخوام دستم رو بردارم از پشت کمرت، ولی معلق میمونی… فقط ریلکس باش. دستش را برداشت، اول ترسیدم ولی حس خوب معلق بودن روی آب باعث شد بر خودم مسلط شوم. _ واقعاً روی آب موندم! باورم نمیشه. _ الآن فقط یادگرفتی که معلق باشی، مرحله بعد اینه که…
پشتچشمی نازک کرد. _ ها بله. بقکرده از جایم بلند شدم. _ من میرم اتاق. فرهاد رو به من جواب داد: _ آماده شو بعدش بریم استخر. حوصله مخالفت نداشتم، البته چرا مخالفت؟ اصلاً چه چیزی بهتر از استخر. «باشه»…
_ خیر، هیچ ادمی. فردا صبح اول وقت، دستور کشتن اولین قربانی رو صادر میکنم. علیرغم یبس بودن ذاتی، هرازگاهی وجههای طنز هم از خودش نمایش میداد. _ مقتول منم؟ _ بله، دکمه خاموشت کجاست، مقتول؟! نمیدانم چرا ولی دوست داشتم به اراده…
لیوان شیر را جرعهجرعه پایین میداد، به نصفه که رسید، سرش را عقب کشید. صدایش میلرزید وقتیکه پرسید: _ واقعاً کشتیش؟ کنارش دراز کشیده و به تاج تخت تکیه دادم. _ نه، زدم به پاش. کمی آرامش به صورتش نشست. باقی لیوان…
از کنار پریناز که گردن میکشید برای دیدن باغ رد شدم و با پنجه دست پشت گردنش را گرفتم، مثل گرفتن یک گربهٔ فضول! _ ولم کن، میگم گردنمو ول کن! _ برو بالا ببینم، بجنب. از پلهها بالا میرفت، پاکوبان و عصبی!…
شاید هم توقع زیادی داشتم، بههرحال بهعنوان آشپز استخدام نشده. گوشه آشپزخانه ایستاد و سرش را پایین انداخت. کمی از غذای روی میز چشیدم… قابل خوردن بود. سرم را بلند کردم، دستش را به لبه کابینتها تکیه داده و پشتهم پلک میزد. …
_ دیدی، فرهاد، ما هنوز میتونیم. اینبار نوبت من بود که با پوزخند مهمانش کنم. _ تونستن که بیشتر نقش منه، شما وظیفهت تسلیم و لذتدادنه. منتها..! بسکه این استعداد تسلیم شدنت هرز پریده، عملاً رغبتی ندارم بهت. نمیفهمم با اون هوش سرشارت چطور…
_ قشونکشی کردید، دخترعمو! جلوتر آمد، قد بلندش با پاشنه بلند تا شانهام میرسید. _ یادت رفته که اینجا ارث من هم هست؟ رویم را برگرداندم، خطاب به جماعت حیران. _ همه بیرون. صنوبر جلو آمد و لیوان آبی را به دست…
پیرمرد، شعر مشق میکرد؛ از بوستان سعدی، گاهی غزلیات حافظ و این اواخر، از حضرت مولانا. تخصصش نستعلیق بود، خلقش اصالتی داشت مثالزدنی و دین و دنیایش، ماهطلعت جان. موقع نوشتن، از معدود لحظاتی بود که آرام میشدم. روحم را تسخیر میکرد، شاید هم…
خودش نبود، کمی بعداز من وارد شد، درست وقتیکه خریدهایم را از پلاستیکها بیرون میکشیدم. حرفی نزد، نگاهی هم به خریدهایم نکرد. مستقیم راهی حمام شد و من لباس عوض کردم؛ چیزی راحت و مناسب خواب. از حمام آمد و لباس پوشید. به…
- خب مجبوری با سن خرپیره ادای جوونای بیست ساله رو دربیاری؟ حالا سه ساعت بخواب، ریکاور بشی! ساعدش را از روی چشمها برداشت. - سایهبون رو بچرخون، آفتاب به صورتم نخوره. با دست لرزان، سایه بان را چرخاندم. - بعد از ناهار…
سهند و سِدا برخلاف ما بیرون از آب بودند. تلاش من برای شنا کردن، منجر به دستوپازدن احمقانهای در آب شد که انصافاً حظ وافری همراه داشت. برخورد شنهای معلق در آب روی تنم و گاهی حرکت خزهها، فقط در ابتدا ترسناک بود، خیلی…