رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 93 4.5 (113)

1 دیدگاه
    پریناز   روزها به‌سرعت برق‌و‌باد می‌گذشتند ولی نه‌ چندان تکراری.   در حقیقت سرم حسابی شلوغ شد.   تعمیر محل هدیه فرهاد و افتتاح شیرینی‌فروشی جمع‌وجوری که برایم حکم رؤیایی دست‌نیافتنی داشت.   هرچند که اگر فرهاد اراده می‌کرد تمام دست‌نیافتنی‌ها محتمل می‌شدند.   اوایل فکر کردم شاید…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 92 4.5 (103)

3 دیدگاه
      _ فرهاد جونم؟   _ پریناز، حوصله ندارم، خسته‌م.   _ اصلاً تو می‌دونی من چی می‌خوام؟ به خستگیت کار نداره که‌!   _ بدون صغری کبری چیدن، خلاصه بگو چی می‌خوایی؟   _ اولا که مرسی، ماشین قرمزم رسید. بعدم اینکه فردا باهاش برم قنادی؟  …
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 91 4.4 (127)

4 دیدگاه
      پریناز   معلوم نبود چه کاری داشت که خانه نمی‌آمد. شاید هم مرتبط به پسردایی جانم بود و خبر نداشتم.   حرف که نمی‌زد شازده قشمشم!   ابراهیم هم بدتر از خودش، مردک سرالخفیات.   هر چقدر تلاش کردم با شیرینی و خوراکی تطمیعش کنم، تمام ظرف…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 90 4.5 (105)

2 دیدگاه
      موتور شاهین را میانه کوچه بن‌بست دیدم و خودمان را رساندیم.   شاهین جلو آمد، کلافه‌گی‌اش نوید خوبی نمی‌داد.   _ کجا رفتن؟   _ آقا، پیچید توی این کوچه، تا من رسیدم غیب شد.   سرم را چرخاندم سمت خانه‌های کوچه.   _ یکی از این…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 89 4.5 (128)

3 دیدگاه
      با ترس به اطرافم خیره شدم، انگار که فرستنده این پیغام در جمع مهمانان باشد.   دقیقاً نمی‌دانستم باید چکار کنم، چرا ساده‌انگارانه تصور می‌کردم سایه گذشته تاریک از سرم رفته است؟   دست‌هایم به‌وضوح می‌لرزیدند. شاید آبی به دست و رویم می‌زدم و بعد فکرم به…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 88 4.5 (115)

2 دیدگاه
          از عجایب روزگار که حتی در ماشین را برایم باز کرد.   پشت فرمان نشست و ماشین را به‌سمت خروجی هدایت کرد.   دستم را به داشبورد کشیدم، سیستم صوتی کاملاً دیجیتال با تعداد زیادی دکمه و چراغ.   صندلی‌های چرم بوی نوئی می‌دادند.  …
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 87 4.4 (121)

2 دیدگاه
      _ تازه یادت اومد بپرسی؟   سرش را بلند کرد و تلاش برای کنار زدن موها از صورت ناکام ماند.   _ یادم بود، گفتم آروم شدی بپرسم.   موهایش را از صورت نیمه‌خمارش کنار زدم و‌ با دست نگه داشتم.   _ تکنیک‌های زنانه داشتی و‌…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 86 4.4 (130)

3 دیدگاه
        _ این‌و بگو، داشتم فکر می‌کردم سرت به جایی خورده!   با دست مرا به‌سمت در هول داد.   _ برو‌، فرهاد جونم، خیلی هم رعایا رو چوب‌و‌فلک نکن، شبم خوش‌اخلاق برگرد.   چاره‌ای نداشتم، باید می‌رفتم.   ابراهیم بیرون عمارت منتظر بود، مقصدمان ورامین.  …
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 85 4.4 (153)

5 دیدگاه
      ناهار صرف شد و حوالی عصر میهمان‌ها ما را تنها گذاشتند. من و عروسم!   پریناز زودتر از من بالا رفت، کمی تنهایش گذاشتم، مطمئن بودم لازم دارد.   از در اتاق بی‌صدا نگاهش می‌کردم، رو به پنجره ایستاده و‌ بیرون را نگاه می‌کرد.   اولین دیدارمان،…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 84 4.3 (146)

2 دیدگاه
        بدنم از درون می‌لرزید و به‌زور خودم را می‌کشاندم.   عهد کردم که گریه نکنم، ولو این‌که از غمباد بمیرم.   در پیاده‌رو بودیم، ابراهیم را می‌دیدم.   _ من با ابراهیم می‌رم قنادی.‌   _ بشین توی ماشین، خودم می‌رسونمت.   با اکراه داخل ماشین…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 83 4.3 (146)

1 دیدگاه
        _ اصلاً از خدام نیست!   رسماً داشت به من می‌خندید.   _ پریناز، چقدر موقع عصبانیت جالب می‌شی! خب شرایطتت رو‌ بگو.   _ شرایطم… باشه! اولاً که حق کار و مسافرت می‌خوام، حق طلاق هم باید بهم بدی. بعدم نباید دستور بدی! فهمیدی؟! دستور…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 82 4.2 (154)

5 دیدگاه
        _ فرهاد حق داره که دوستتون داره، مواظبش هستین.‌   صدای فرهاد از پشت‌سرمان آمد.   _ عمه‌ جان، دل پریناز رو‌ بردی با عروسک‌های روسی؟   رو‌ به من کرد.   _ بریم به پذیرایی.   سر راه در گوش دختری که آماده به خدمت…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 81 4.4 (157)

1 دیدگاه
        به دفترم برگشتم، ابراهیم قضیه مهران را خاتمه می‌داد.   هرچند که باید دنبال منشی جدیدی می‌گشتم.   یک لحظه از ذهنم گذشت که پریناز را به جایش بگذارم و ناگهان چیزی درونم وحشت‌زده فریاد زد؛«نه»!   فانتزی‌های جالبی رقم می‌خورد ولی امکان نداشت، حضورش در…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 80 4.6 (134)

5 دیدگاه
        نفس را بیرون داد و سرش را عقب برد.   _ مگه گوی بلورین داریم که بدونیم فردا چی می‌شه؟ داریم تصمیم می‌گیریم، مطابق امروزمون.   یک قدم عقب رفتم.   _ تصمیم نمی‌گیریم، تو داری تصمیم می‌گیری!   _ تو نخواستی رابطه‌‌ت با من مثل…
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 79 4.4 (154)

2 دیدگاه
        درهرصورت پای فرهاد بی‌نوا به جریان باز شده و حداقل جناب محمدجواد خان، از گذشته پرافتخار من اطلاعات کاملی داشتند.   این یکی را چطور از فرهاد مخفی می‌کردم؟   گوشی موبایلم باز هم زنگ خورد، این‌بار نازنین! بی‌حال جواب دادم.   _ سلام، نازی!  …