رمان طلوع پارت ۱۷۶
نور خورشید ازلابه لای پرده داخل میاد و چشمامو میزنه…. دیشب تا دمدمه های صبح بیدار موندم و فکر کردم…..من تصمیمو گرفتم….بودن بارمان رو نمیخوام….نمیخوام به عاقبت نبودنش فکر کنم…فقط میدونم این زندگی رو دیگه نمیتونم ادامه بدم… با شنیدن صدای مرد دیگه ای جز بارمان کنجکاو از رو تخت بلند میشم…. در اتاق رو به آرومی