رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۱۶ 4.7 (3)

14 دیدگاه
  _ اینقده غذای بیرون خوردم که حالم از هر چی رستوران و بیرون بر و آشپزخونه ست بهم میخوره….     با صداش از فکر و خیال بیرون میام….     _ همیشه اینقده سحرخیزی…     ساعت دوازده و نیمه ظهره و میدونم که طعنه میزنه…البته به شوخی……
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۱۵ 5 (2)

15 دیدگاه
      _ من…من تو رو مثل اونا نمیبینم…ولی خب…خب راستش یه چیزایی رو هم هیچوقت نمیتونم فراموش کنم…   سرم بالا میاد و خیره میشم تو چشمهای ناراحتش….جز واقعیت چیزی رو به زبون نیاوردم…     مگه میشه یادم بره چطور به زور کشوندم رو تخت و با…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۱۴ 3.5 (2)

10 دیدگاه
      با یادآوری موبایل و وسایل خودم میچرخم طرفش و میگم: میدونی وسایل من کجاست؟…       با یه نیم نگاه میگه: کدوم وسایل….   _ موبایلم….کوله م…   _ حتما خونست دیگه…الان میریم مطمعن میشیم….     به یاد خونش و بلاهایی که تو اون خونه…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۱۳ 3.5 (2)

19 دیدگاه
    انگار که خواب باشم و این حرف ها رو هم تو خواب بشنوم…..     بهم گفت عزیزدلم!….   اونم بارمان!…   به خودم میام و با گذاشتن دستهام رو سینش عقب میکشم…..     حالم رو نمیفهمم اصلا….   هم ناراحتم، هم از حرفایی که تو بیداری…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۱۲ 4 (3)

39 دیدگاه
    _ خب…خدا رو شکر شکستگی بینی تو عکس نمیبینم…   _ ولی آخه خیلی درد داره….   همزمان که سمت میزش میره میگه: ضربه دیده دیگه…     _ آخه نمیتونمم خوب نفس بکشم….     برگه ای که به احتمال زیاد داروهام هست رو طرفم میگیره و…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۱۱ 4.5 (2)

23 دیدگاه
    صدای زنگ موبایلم بلند میشه….   بارمان لعنتی…..لعنت به خودت و خونت…       نفسای حال بهم زنش کنار گوشم و فشاری که با دستش به شکمم میاره باعث میشه محتویات معدم به سمت دهنم هجوم بیاره…   میخوام نفسم بکشم ولی دستی که رو دهنمه بهم…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۱۰ 4.5 (2)

29 دیدگاه
      نگاه سعید بهم میفته و با لبخند مزخرفی سمتم میاد….   کوله م رو محکم تو بغلم میگیرم و میخوام عقب برم ولی دیوار سفت پشت سرم بهم میگه جایی برا عقب رفتن ندارم….   یه نگاه به پسری که ازم دفاع کرده و حالا میدونم یاشار…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۰۹ 4 (3)

10 دیدگاه
      با دیدن دونه های برف راهی که به سمت سرویس کشیده میشد رو به طرف پنجره کج کردم….       نگاهم به زمین سفید و یه دست میفته و هینی از خوشحالی میکشم و غرق میشم تو عالم بچگی هام…..وقتی تو حیاط آدم برفی درست میکردم…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۰۸ 3.5 (2)

5 دیدگاه
    صدای زنگ ایفون مانع از حرف زدنش میشه….     پوف کلافه ای میکشه و از جاش بلند میشه….       استرس اینکه باز یکی از رستایی ها باشه و بخواد آوار شه رو سرم باعث میشه با دلهره و نگرانی از رو مبل پاشم….    …
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۰۷ 4.5 (2)

15 دیدگاه
      چندین بار شمارش رو میگیره و وقتی میبینه جواب نمیده برمیگرده و رو به روم میشینه…     با اخم های در هم شروع میکنه به تایپ کردن….     از ته دلم خوش حال میشم ولی برا اینکه خیلی بهش رو ندم میگم: چیکار میکنی؟…  …
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۰۶ 3.3 (3)

9 دیدگاه
      با چنان خشم و تعجبی بهم خیره ست که تو دلم هزار بار خودمو لعنت میفرستم برا اینجا اومدن و موندنم…..     وارد میشه و درو پشت سرش محکم میبنده….     از صدای بلندش تو جام میپرم و به بارمانی نگاه میکنم که با شنیدن…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۰۵ 3.5 (2)

13 دیدگاه
        این مدت بیشتر از اینکه زیر سقف خونه باشم در به در و آواره ی خیابونا و پارک ها بودم…     تا چند وقت پیش میشد یه جوری تحمل کرد ولی الان واقعا سخته…..هوا بیش از حد سرد شده و بیرون موندن و خوابیدن تو…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۰۴ 2.8 (4)

8 دیدگاه
      من هیچوقت دنبال پول نبودم…فقط و فقط دنبال خانواده م بودم….خانواده ای که دوسشون داشته باشم و دوسم داشته باشن….ولی وقتی  که پیداشون کردم هیچی نصیبم نشد…برا همین هم میخواستم حق خودمو و مادرم رو با هم ازشون بگیرم….دیگه خبر نداشتم اصن حقی وجود نداره که اینهمه…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۰۳ 4 (2)

10 دیدگاه
    فاصله ای بینمون نیست و به‌ شدت معذب میشم و جمع و جورتر میشینم…   همیشه از بخاری و بویی که ازش تو اتاق ماشین میپیچه متنفرم…..   الانم حالت تهوع میاد سراغم و کم مونده همین کیک و آبمیوه ای هم که خوردم رو بالا میارم….  …
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۰۲ 3.3 (3)

17 دیدگاه
        میخوام از این فرصت استفاده کنم و تا حواسشون به من نیست بیصدا بزنم بیرون که پدرش با همون خشم و عصبانیت میچرخه طرفم…..       دایی….   رابطه ی من و این آقا الان به هر چیزی شباهت داره جز دایی و خواهر زاده….…