رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۷۱ 4 (2)

2 دیدگاه
      _ یادت نرفته که حاج آقا چی گفته؟…   اخمو نگاش میکنم که ادامه میده: نمیدونم دلیل اینکه کسی مثل تو رو تا این حد به زندگیش راه داده چیه؟…اونم وقتی اینهمه از گذشته نفرت داره…فقط بدون به شدت از اینکه بخوای دورش بزنی بیزاره…..بهت گفته بود…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۷۰ 4.3 (3)

3 دیدگاه
      _ عوض شدی طلوع…حس میکنم دیگه نمیشناسمت..     چشم از خیابون میگیرم و به رو به رو نگاه میکنم..‌   _ آدم خوبه عوضی نشه….وگرنه گاهی عوض شدن بهترین راهه….       میچرخه طرفم….زیر چشمی میبینمش که اخماش به طور ترسناکی تو هم رفته.‌.  …
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۶۹ 4.5 (2)

4 دیدگاه
      نمیدونم چهره م خیلی زار شده یا دلش به حال صدای بغض دارم میسوزه که تند تند میگه: هیچیت نشده عزیزم…نزدیکای صبح بود که یه آقایی آوردت بیمارستان…بر اثر ضربه ای که به سرت خورده بیهوش شده بودی…الانم که خدا رو شکر خوبی….     میخوام دوباره…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۶۸ 4.3 (3)

4 دیدگاه
    _ طلوع این مسخره بازی ها چیه؟..مگه بچه ای؟..   _ برو اونور امیرعلی….دیگه نمیخوام برا یه لحظه هم اینجا بمونم‌….     چند قدم عقب میره….آرومتر میشه ولی برام ذره ای اهمیت نداره….بعد از چند ماه برگشته و هنوز به یه روز نکشیده که زد تو صورتم…..میخوام…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۶۷ 4.3 (3)

3 دیدگاه
      _ مجبور شدم طلوع…تو شرایط خیلی بدی بودم….از یه طرف بهم خوردن رابطم با تو از یه طرفم فشار های مامان…خسته شده بودم…فکر کردم با ازدواجم میتونم فراموشت کنم ولی نشد…شبانه روز به فکرت بودم…خیال نکن اگه رفتم اصفهان یعنی اینکه فراموشت کردم…نه… فشار دستش رو پام…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۶۶ 3.5 (4)

5 دیدگاه
      رو تشک گرم و نرم اتاق دراز میکشم….   خیره به سقف و چراغ های خوشگلش به آینده ی نامعلومم فکر میکنم….   گیریم که امشب رو اینجا سر کنی طلوع…فردا چیکار میخوای کنی…پس فردا رو چی؟….     اینجوری زندگی کردن فایده نداره….باید تکلیف خودمو با…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۶۵ 4.3 (3)

1 دیدگاه
      _ تکون میدم جایی که درد میکنه رو بگو…     _ بله چشم…     از آرنج دستمو میگیره و مچمو آروم بلند میکنه….   درد بدی تو دستم میپیچه و صدای جیغمو تو گلوم خفه میکنم….   _ چند سالته؟   _ بیست و دو…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۶۴ 4.3 (3)

3 دیدگاه
    رو به روی میزش وایمیسم…..بی توجه بهم مشغوله کاراشه و من شک میکنم به حرفای آقای سهرابی…..         بلاخره بعد از چند دقیقه که برا من خیلی مزخرف گذشت سرش رو بالا میاره و بهم نگاه میکنه….       چهره ی خونسردی به خودش…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۶۳ 3.5 (4)

1 دیدگاه
      _ کجا میری امیرعلی؟…   سرعتش رو بیشتر میکنه و میگه: بیمارستان….   _ نیازی نیست….حالم بهتره…میخوام برم نمایشگاه…   بدون نگاه کردن بهم میگه: یه بار دیگه بگی نمایشگاه من میدونم و تو….     این احساس مسولیت های مزخرفش حالمو بهم میزنه چون هیچکدوم رو…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۶۲ 4.3 (3)

بدون دیدگاه
      _پسر داییت چند سالشه؟….     زیر چشمی نگاش میکنم….با اخمای درهم رانندگی میکنه….خوب میدونم الان تو ذهنش چی میگذره….و چه خوبتر که خبر نداره من به زور و اجبار خودمو تو این خانواده جا کردم…‌     حرفی که نمیزنم بازم میگه: با توام طلوع….  …
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۶۱ 4 (3)

3 دیدگاه
      فقط نگاش میکنم…..     فاصلمون رو به هیچ میرسونه و بدون توجه به نگاه سردم دستاشو باز میکنه و تا به خودم بیام محکم بغلم میکنه….     شوکه از کار یهوییش فقط میتونم دستامو باز کنم و رو سینش قرار بدم….     _ به…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۶۰ 4 (3)

1 دیدگاه
      (سلام عزیزم…چند دقیقه دیگه میرسم تهران…میخوام ببینمت..کجایی؟…)       بدون جواب دادن موبایل رو میذارم تو جیبم…   روزها و ساعت ها منتظر یه پیام یا یه تماس ازش اشک ریختم….     ولی حالا، هم دلم میخواد ببینمش هم دوست ندارم باهاش رو به رو…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۵۹ 4.3 (3)

7 دیدگاه
      آدم های ساده را دوست دارم… کسانی که بدی ها را باور ندارند.. و به همه لبخند می زنند… می توان ساعت ها آن ها را همانند تابلوی زیبای نقاشی تماشا کرد… آنها بوی ناب آدمیت می دهند…     چشم از نوشته ی رو دیوار میگیرم…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۵۸ 4.3 (3)

1 دیدگاه
    زیر نگاهش معذب میشم ولی به روی خودم نمیارم و با آرامش ساختگی تکیه میزنم به صندلی….       به هر چیزی نگاه میکنم جز چشمایی که با خشم بهم خیره ست….         بالاخره انگاری خودشم خسته میشه و بلند میشه و سمت میزش…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۵۷ 2.6 (5)

2 دیدگاه
    یه بار دیگه به پیام نگاه میکنم….     آدرس که درسته ولی آخه برم داخل چی بگم…. اصن چرا بهم گفت برو داخل منتظر وایسا تا بیام….برا چی همون فروشگاه خودش قرار نذاشت……       شک و تردید و کنار میزارم و وارد نمایشگاهی که اصن…