رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۸۶ 4 (2)

10 دیدگاه
    معذب تو جام تکون میخورم و پشیمون از سوار شدنم برا صدمین بار تو دلم به خودم لعنت میفرستم..     طلوع دیوونه ی احمق، کسی که کنارش نشستی همونیه که گولت زد و بدترین بلای عمرت رو سرت اورد حالا با خیال راحت تو ماشینش لم دادی…..اونم…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۸۵ 5 (2)

4 دیدگاه
      رو بهم میگه: سوار شو کارت دارم…   میچرخه سمت بارمان و ادامه میده: اگه بزن بهادریت تموم شده برگرد فروشگاه ببین اون کاوه چه بلایی سر بار امروز اورده…         با انگشتای شصت و اشاره ش پیشونیش رو فشار میده و میگه: چشم…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۸۴ 4.3 (3)

15 دیدگاه
      نفسم از دیدن امیرعلی بند میاد….     دستمو به تخت میگیرم و بلند میشم….   از دو مرد کناریم تا حد ممکن آسیب دیدم و ازشون متنفرم ولی اصلا دوست نداشتم با هم رو به رو شن….اونم تو همچین موقعیتی….     نگاه بارمان با تعجب…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۸۳ 4 (3)

5 دیدگاه
        سرگیجه و حالت تهوع امونمو بریده….چقد حالم بده…ذره ذره استخونای بدنم درد میکنه…   صدای بوق های پشت سر هم بارمان اونم تو این خیابون شلوغ، شده قوز بالا قوز و حسابی کلافه م میکنه ….         نگاه آدمای اطراف به خودم و…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۸۲ 4 (3)

8 دیدگاه
      زندگی کردن من مردن تدریجی بود ، آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردن…         نمیدونم چه مدتیه که این جمله افتاده ورد زبونم و هیچ جوره هم ول کنم نیست…..     حقیقته محضه….زندگی منم همینه….             از…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۸۱ 4.3 (3)

4 دیدگاه
      سرش برا پیدا کردنمون به اطراف میچرخه و با دیدن بارمان سمتمون میاد….         با وجود سن و سالی که داره ولی واقعا خوشتیپه…..   کاش این اجازه رو بهم میداد که باهاش صمیمی باشم….اونموقع با افتخار کنارش راه میرفتم و به همه ی…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۸۰ 4 (3)

بدون دیدگاه
        به کمک نرده ها بلند میشم و بی توجه به دستی که برا کمک طرفم کشیده از آلاچیق میزنم بیرون..     دلخوش به پدربزرگی بودم که جای خودش نوه ش رو فرستاده..         پشت سرم راه میاد و چون سرعتش ازم بیشتره…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۷۹ 3 (3)

9 دیدگاه
      تا آخرین بوق منتظر میمونم و وقتی جواب نمیده دوباره شمارش رو میگیرم…         اینبار با بوق چهارم پنجم جواب میده..   صدای شلوغی و همهمه میاد و مشخصه که خاندان رستایی بازم تو دورهمی و مهمونی هستن…..   _ الو؟…      …
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۷۸ 3.5 (2)

6 دیدگاه
      حرفی نمیزنه و از نگاش هم هیچی نمیشه فهمید‌..‌‌‌‌.       دلم پر میشه ازش.‌‌…یعنی همینقدر براش ارزش داشتم..‌‌‌‌.     _ این حرفا رو بیخیال فعلا…   دستش برا لمس صورتم که جلو میاد کنارش میزنم…       اخماش تو هم میره ولی اهمیتی…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۷۷ 4 (3)

3 دیدگاه
        _ تشخیص اینکه میتونه حرف بزنه یا نه به عهده ی خودشه،نه شما….     میدونم که دیر یا زود باید یه چیزی سر هم کنم و بهشون بگم تا دست از سرم بردارن….   دست آزادم رو ستون بدنم قرار میدم و به کمک تخت…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۷۶ 4.7 (3)

17 دیدگاه
    راوی       فرمون رو محکم تو دستش فشار میده و تو دلش برا هزارمین بار به خودش لعنت میفرسته…   صدای بلند رعد برق تو فضای کوچیک ماشین میپیچه….   بهش نگاه میکنه که با دو دستش جلوی مانتوش رو محکم گرفته…..همه ی جونش خیس آبه…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۷۵ 4.7 (3)

7 دیدگاه
      _ طلوع…طلوع…     با صدا زدنش فورا بلند میشم و از اتاق میزنم بیرون…       رو تخت تو حیاط نشسته و بلند بلند با خودش حرف میزنه…         _ واای…وااای…خدا مرگم بده…دیدی چی شد…   چادرشو زیر بغلش جمع میکنه و…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۷۴ 2.8 (5)

6 دیدگاه
      سعی میکنم ندید بدید بازی در نیارم ولی واقعا نمیشه….همه چیز به طور عجیبی شیک و زیباست…     از آینه بهش نگاه میکنم که چیزی رو تو موبایلش تند تند تایپ میکنه….   سرش یهویی بالا میاد و نگاهمو شکار میکنه….     امشب پشت سر…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۷۳ 4.5 (4)

5 دیدگاه
      اینو دیگه از کجاش درآورده…..   اتاق بارمان با فاصله از اتاقای دیگه قرار داره…منم هر وقت باهاش حرف میزدم در بسته بود..بعید میدونم صدایی ازمون بیرون میومد…مگه…مگه اینکه کسی میخواست فالگوش وایسه‌…       نگاه گیجمو که میبینه خودشو جلوتر میکشه و زل میزنه به…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۷۲ 4 (3)

5 دیدگاه
        _ حالا من بعد از یه ماه اومدم تو گیر دادی بری سر کار؟…..نوبری بخدا…     میگه و ماشین و دور میزنه و میشینه….         حوصله ی جر و بحث جدید رو ندارم باز…اینقده که با امیرعلی هر روز بحث و جدل…