رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۰۱ 4.5 (2)

20 دیدگاه
    _ احمقای بیشعور، پاشو ببینم چیکارت کرده نامرد کثافت….           شکمم و پهلوم بدجوری درد میکنه…..با دستام فشار میدم و تو خودم میپیچم….   از گوشه ی چشم میبینمش که سمتم میاد…. کنارم میشینه و میگه: میتونی بلند شی یا خودم دست به کار…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۰۰ 5 (2)

9 دیدگاه
      زیر نگاه هایی که ازشون نفرت میباره از آشپزخونه میزنم بیرون….       پشت سرم بارمانم بیرون میاد و رو به کاوه با خونسردی میگه: طویلست مگه اینجا….       حرص تو صدای کاوه کاملا مشخصه وقتی میگه: صد رحمت به طویله….     بارمان:…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۹۹ 4 (2)

5 دیدگاه
    دنبال صدا میرم ولی انگاری هر چی جلوتر میرم انرژیم کمتر و کمتر میشه تا جایی که با زانو محکم زمین میخورم….       نفس نفس میزنم و صدای کمک خواستن مردی که اسمم رو صدا میزنه لابلای صدای باد گم میشه….       مه شدید…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۹۸ 3.5 (2)

8 دیدگاه
        _ کجا برم؟…       با نگاه کردن به اطراف میگم: همینجاها نگه دار….     _ یعنی چی؟….   میچرخم و رو بهش میگم: ممنونم که تا اینجا رسوندیم…حالا هم بی زحمت همین بغل پیاده میشم….       اخمو میگه: بعد از اینکه…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۹۷ 4 (3)

4 دیدگاه
      پلک های خستم رو باز میکنم و میشینم رو مبل….   نگاه هر دو نفرشون سمتم کشیده میشه….     بارمان با ناراحتی و محمدحسین بی تفاوت بهم نگاه میکنن…..         بی توجه بهشون بلند میشم و پاهای بی جونم رو سمت در میکشونم………
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۹۶ 4.3 (3)

8 دیدگاه
    _ بارمان بهم گفته بود که ساره فوت کرده…واقعا متاسفم…     سرش رو با افسوس تکون میده و ادامه میده: بیچاره مامان….خیلی بهم ریخت…..       با اینکه به دلیل احترامی که برام قائله دوست دارم مثل خودش رفتار کنم و حرفی نزنم که خیال کنه…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۹۵ 3.5 (2)

10 دیدگاه
      صدای دلخور و عصبانی مبینا رو میشنوم و دروغ چرا؟….از ته دلم خوش حال میشم….نه به خاطر ناراحتی دختری که خیال میکنه داره بهش خیانت میشه…فقط و فقط برا حرصی که تو چشمای ادم رو به روم میبینم….     _با توام بارمان…..کجایی؟….این دختره کیه که میخواد…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۹۴ 3.5 (2)

12 دیدگاه
    _ نمیدونم دقیقا به چه دلیل، ولی نامزدیشون خیلی طول نکشید….البته اونطور که شنیدم محمدحسین پا پس کشید وگرنه ساره خیلی دوسش داشت….همین پا پس کشیدن محمد حسین و اتفاقایی که بعد از اون برا ساره افتاد هم باعث شد ارتباط بین حاج بابا و عمه الهه بهم…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۹۳ 4.5 (2)

بدون دیدگاه
          صدای زنگ در تو حیاط بزرگ خونه میپیچه….       محمد حسین همچنان که داره مادرش رو مواخذه میکنه سمت ایفون میره….     با نفرت به الهه خانم نگاه میکنم….     آدما چند تا رو میتونن داشته باشن مگه…..      …
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۹۲ 4.5 (2)

9 دیدگاه
      یه ساعتی از وقتیکه بارمان رفته میگذره….     تک و تنها رو مبل نشستم و صدای پچ پچ الهه خانم با پسرش رو از اشپزخونه میشنوم..       حس پشیمونی میاد سراغم و تو دلم میگم کاش وقتی بارمان ازم خواسته بود باهاش برم اصرار…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۹۱ 4.5 (2)

8 دیدگاه
      _ الهی قربونت برم عمه…خودت که هیچی ولی نمیگی من دلم برات تنگ میشه یه سر بهم بزنی…اخه شماها چقده بی معرفتین…اونم از بابات و عموهات اینم از شما…مگه جز یه سر زدن چه انتظاری ازتون دارم من…     هر چی جلو در از بارمان پرسیدم…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۹۰ 4 (2)

4 دیدگاه
    تند تند از پله ها پایین میام….         اصلا دوست ندارم این وقت صبح با دیدن حاج اقا و شنیدن حرفاش روزم رو خراب کنم…..     سالن پایین برعکس دیشب و شلوغی و همهمه ش حالا خلوته خلوته و جز حمیده ای که حالا…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۸۹ 4.5 (2)

8 دیدگاه
  بارمان: متنفره از اینکه کسی بخواد دورش بزنه….برا همینم بود بهت میگفتم قبل از اینکه بیاد خونه برو….           چشمام از دری که چند دقیقه ای هست توسط حاج اقا بسته شده میچرخه و رو بارمان میشینه…         حالم از همشون بهم…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۸۸ 5 (2)

2 دیدگاه
        همچنان با هم حرف میزنن…..البته حرف که نه، بیشتر با هم بحث میکنن و موضوع اصلیشون هم اتفاقی هست که برا مادرشون افتاده و حواسشون از من کاملا پرت شده خدا رو شکر…         _ بارمان بیا دیگه….     سرم میچرخه سمت…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۸۷ 4 (2)

11 دیدگاه
        ساعت هفت نیمه و میون چندین ماشینی که داخل رفتن ماشین حاج رستایی رو ندیدم و این نشون از نیومدنش میده….   پارک خلوت خلوت میشه و جز خودم هیچکس دیگه ای نمیبینم…         بلند میشم و بدن خشک شده از سرمام رو…