رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۳۱ 3.5 (2)

17 دیدگاه
  _ آخه اینکارا چیه پسرم؟…تو دیگه بچه نیستی بارمان….دو خواهر بزرگ داری که زندگی و آیندشون باید برات مهم باشه…..بابات یه آدم آبرودار که همه میشناسنش و روش حساب میکنن….اونوقت….     چند قدم جلوتر میره و با نزدیک شدنش با اخمهای درهم رو‌ به مادرش میگه: اینایی که…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۳۰ 3.3 (3)

8 دیدگاه
از لحن حرف زدنش دلگیر میشم و سرمو میندازم پایین….   انگار که دست خودم باشه و به عمد اینکارا رو انجام میدم…   همینو به زبون میارم و رو بهش با ناراحتی میگم: یه جوری حرف میزنی انگاری مقصر منم…خوبه هر وقت تو خونت بودم و یکی این در…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۲۹ 4.7 (3)

8 دیدگاه
      تو خواب و بیداریم که دستی رو بازوم بالا پایین میشه…..     چشمای خمار از خوابمو باز میکنم و با لبهای خندونش مواجه میشم……     دلخور ابرو تو هم میکشم و پتو رو کامل میکشم رو صورتم…..   _ عه…برا چی چپیدی زیر پتو…..بیا بیرون…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۲۸ 3.5 (4)

11 دیدگاه
      دستش که رو بازوم میشینه محکم پسش میزنم….       _ طلوع وحشی میشود….   _ برو کنار حوصله ندارم……   _ ای بابا…خیلی خب اشتباه کردم….دیگه همچین کاری نمیکنم……   با توپ پر میچرخم سمتش که دستاشو مظلومانه بالا مییره و میگه: معذرت میخوام….تو رو…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۲۷ 2.7 (3)

20 دیدگاه
        موبایلی که دیروز عصر برام خرید رو از رو کانتر برمیدارم و شماره ش رو میگیرم…..     جواب نمیده و چند بار دیگه هم میگیرم که بازم بی نتیجه میمونه……     حرصی میخوام پرتش کنم رو میز که یادم میاد گوشی درب و داغون…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۲۶ 3.5 (2)

7 دیدگاه
      سکوت سنگینی بینمون هست و انگاری کسی هم تمایل نداره این سکوت رو بشکنه و همه یه جورایی راضی هستیم از این وضعیت….       خدا رو شکر بارمان قبل از اینکه من بیدار شم از خواهرش پذیرایی کرده وگرنه اصلا دوست نداشتم به عنوان میزبانی…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۲۵ 3 (3)

11 دیدگاه
  هوا رو به روشنی میره ولی من هنوزم نتونستم بخوابم….       صدای رعد و برق میپیچه و آسمون شروع میکنه به باریدن….     چشمام از فرط گریه و نخوابیدن میسوزه….   درسته بارمان خیلی با ملایمت رفتار کرده و همه ی سعیش رو کرده تا اذیت…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۲۴ 3.5 (2)

15 دیدگاه
      باورم نمیشه بارمانی که اینهمه به ظاهر و تمیزی و مرتبیش اهمیت میده حالا نزدیک به چهار ساعته که در حال جمع آوری و تمیز کردن کابینتای آشپزخونش باشم….       بلند میشم و با یه نفس عمیق خودمو پرت میکنم رو صندلی…..     خدای…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۲۳ 4 (2)

8 دیدگاه
    پلک های خسته م رو از هم باز میکنم و اولین چیزی که میبینم نور شدیدی که از پنجره به داخل میتابه…..       اصن نفهمیدم دیشب چیشد و چطور خوابم گرفت….نمیدونم شایدم بی هوش شده بودم….فقط آخرین چیزی که یادمه اینکه بارمان کمک کرد دراز بکشم…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۲۲ 4.5 (2)

8 دیدگاه
    چقد از این فاصله شهر و آدماش کوچیکن…تهران با همه ی وسعت و بزرگی و شلوغیش هیچوقت برا من شهر خوش خاطره ای نبود….وقت هایی که اون پایین هاش زندگی کردم یه جور درد کشیدم و حالا که این بالاهام یه جور دیگه….     نفسم رو با…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۲۱ 4 (3)

11 دیدگاه
    به چهره ی مرد جوونی نگاه میکنم که رو به روم پشت میزش نشسته و سرش تو دفترشه و همزمانم با بارمان حرف میزنه….         سرم پایین میاد و خیره میشم به حلقه ی ساده ای که انگشت چپم رو تزیین کرده…     هنوزم…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۲۰ 4.3 (3)

10 دیدگاه
      نیم ساعتی از وقتی که مامانش در و محکم بهم کوبید و رفت، گذشته…..   از همون موقع تا حالا رو مبل نشستم و تکون نخوردم….   معلومه از بارمان حساب میبرن وگرنه با یه لگد از خونه ی پسرشون بیرونم میکردن…. اما از برخوردش واهمه دارن….…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۱۹ 3.5 (2)

22 دیدگاه
    _ بنداز اون ماسک دیگه….اینقده با ماسک دیدمت که قیافت یادم رفت……     آینه رو میدم بالا و میچرخم طرفش….هنوزم باورم نمیشه پنجاه میلیون هزینه ی دندونام شده…..       اصلا هنگ هنگم…..     سکوتم رو که میبینه دستش جلو میاد و ماسک رو درمیاره…..…
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۱۸ 4 (2)

11 دیدگاه
  با دیدن ماشینی اونم دقیقا جلوی ماشینش میزنه رو ترمز و با اخمهای درهم پیاده میشه…     میخوام منم پیاده شم که تند میگه: بشین تو…     صدای بلندش باعث میشه برگردم سرجام…     در سمت راننده باز میشه و پسر جوونی پیاده میشه…..    …
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۱۷ 3 (3)

25 دیدگاه
    با شنیدن صدای باز شدن در از رو تخت بلند میشم و از اتاق بیرون میزنم….       کیف و سوییچش رو میزاره رو میز و با دیدنم لبخندی میاد رو لبهاش….     دستاشو از هم باز میکنه و سمتم میاد…     _ به به…سلام…