رمان عشق تعصب پارت 44

رمان عشق تعصب پارت 44 0 (0)

10 دیدگاه
  بعد چند ثانیه سکوت ادامه دادم : _ من دوست داشتم بهنام پیش شما بزرگ بشه ، دوست داشتم جایی که بهادر بزرگ شده پسرش بزرگ بشه همیشه کنار شما باشیم ، اما من هیچوقت به این فکر نکردم شاید شما دوست نداشته باشید من کنار شما باشم ،…
رمان عشق تعصب پارت 43

رمان عشق تعصب پارت 43 0 (0)

11 دیدگاه
  شوکه شده بودم باورم نمیشد این خونه به اسم من باشه با صدایی که حالا به وضوح داشت میلرزید گفتم : _ داری دروغ میگی !. با شنیدن این حرف من آهسته خندید : _ نه اشکام روی صورتم جاری شدند ، کیانوش آرشاویر رو که آهسته خوابیده بود…
رمان عشق تعصب پارت 42

رمان عشق تعصب پارت 42 0 (0)

8 دیدگاه
  _ چیزی نیست بریم من چمدون ها رو آماده کردم فقط برم لباسم رو بپوشم و بهنام رو آماده کنم . سرش رو تکون داد همراهش برگشتیم داخل بابا مامان پرستو نشسته بودند داشتند صبحانه میخوردند به سمتشون رفتم و رو به بابا گفتم : _ من و پسرم…
رمان عشق تعصب پارت 41

رمان عشق تعصب پارت 41 0 (0)

9 دیدگاه
  _ وقتی عاشق بشی میتونی من و درک کنی ، جدایی از معشوقت خیلی سخت میشه واست !. بعدش بلند شدم راه افتادم داخل حیاط همراهم اومد و پرسید : _ چرا پیش خانواده خودت نرفتی ؟ _ مامانم مشهد زندگی میکنه پیش خانواده اش دوست نداشتم پسرم اونجا…

رمان عشق تعصب پارت 40 0 (0)

11 دیدگاه
  واسه شام هممون دور هم نشسته بودیم رو به سمت فاطمه خدمتکار خونه برگشتم و گفتم : _ بهنام کجاست ؟ _ تو اتاق رعنا خانوم هست ! _ ببرش اتاق من مراقبش باش بعد شام میرم پیشش صدای رعنا خانوم بلند شد : _ من میخوام تا موقعی…
رمان عشق تعصب پارت 39

رمان عشق تعصب پارت 39 0 (0)

7 دیدگاه
  کنار پرستو نشستم کیانوش هم روبروم نشسته بود ، به سمت بابا برگشتم و گفتم : _ جان باهام چیکار داشتید ؟ بابا نفس عمیقی کشید و گفت : _ میدونی خاله ی بهادر داره میاد ؟ با شنیدن این حرفش سرم رو تکون دادم : _ آره میدونم…
رمان عشق تعصب پارت 38

رمان عشق تعصب پارت 38 5 (1)

1 دیدگاه
  متعجب بهش خیره شدم و گفتم : _ مهمون چه کسایی هستند ؟ با شنیدن این حرف من بهم خیره شد و گفت : _ حدس بزن ؟ کمی به مخم فشار آوردم یهو با هیجان بهش خیره شدم : _ طرلان و آریا ؟ سرش رو تکون داد…
رمان عشق تعصب پارت 37

رمان عشق تعصب پارت 37 0 (0)

6 دیدگاه
  اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم : _ پس برای چی اومدی ؟ نشست به من اشاره کرد بشینم با شک به صورتش خیره شده بودم که اینبار گفت : _ بشین نمیخورمت چشم غره ای به سمتش رفتم و کنارش نشستم که نفسش رو لرزون بیرون فرستاد…
رمان عشق تعصب پارت 36

رمان عشق تعصب پارت 36 5 (1)

6 دیدگاه
  با شنیدن این حرفش سئوالی بهش خیره شدم که خودش ادامه داد : _ میدونم که بابت پرستار قبلی ترسیدی و میخوای خودت همیشه مراقب پسرت باشی ، اما تو خودت هم نیاز به استراحت داری گاهی وقتا میدونی که دکتر بهت گفت … وسط حرفش پریدم : _…
رمان عشق تعصب پارت 35

رمان عشق تعصب پارت 35 0 (0)

بدون دیدگاه
  _ خواهشا مزخرف نگو بهار خودت هم میدونی که داری چرت و پرت میگی ، هیچکدوم از حرفات واقعیت نداره خودت هم خیلی خوب میدونی پس بهتره این بحث تکراری رو تمومش کنیم باشه ؟ لبخند تلخی روی لبهام نقش بست ، پرستو بعد مرگ بهادر کاملا به من…
رمان عشق تعصب پارت 34

رمان عشق تعصب پارت 34 0 (0)

9 دیدگاه
  _ من میخوام درمورد مسئله مهمی باهاتون صحبت کنم . بعدش صحرا رو صدا زد تا بیاد بهنام رو که خوابش برده بود ببره داخل اتاقش بعد اومدن صحرا و بردن بهنام بهش خیره شدیم که نفس عمیقی کشید و گفت : _ قراره برای یه مدت کوتاه پسر…
رمان عشق تعصب پارت 33

رمان عشق تعصب پارت 33 5 (2)

4 دیدگاه
  فکرم درگیر آریا بود نگرانش بودم ، اون زن که خیلی چیزای بدی ازش شنیده بودم دوباره برگشته بود تا آرامش زندگی جفتشون رو به هم بریزه و همین باعث ترس من شده بود ، خدا خودش بهشون کمک کنه تا از شر اون زن عفریته در امان باشند…
رمان عشق تعصب پارت 32

رمان عشق تعصب پارت 32 5 (2)

7 دیدگاه
  بعد رفتنشون بهادر با عصبانیت به مادرش خیره شد و گفت : _ من میدونستم اینجوری میشه برای همین گفتم نمیام اما مجبور شدم بیام و اون همه توهین و تحقیر رو تحمل کنم . گیسو خانوم شرمنده به پسرش خیره شد _ ببخشید پسرم همش تقصیر من شد…
رمان عشق تعصب پارت 31

رمان عشق تعصب پارت 31 3.7 (3)

1 دیدگاه
  داخل خونه نشسته بودم داشتم برای خودم غاز میچروندم که مامان بهادر زنگ زد راننده اشون رو فرستاده دنبال من تا برم خونشون منم از اونجایی که حوصلم سررفته بود با کمال میل پذیرفتم ، آماده شدم زیاد طول نکشید که راننده اومد سوار ماشین شدم و راه افتاد…
رمان عشق تعصب پارت 30

رمان عشق تعصب پارت 30 5 (3)

2 دیدگاه
  نشست داخل اتاق و خیره به چشمهام شد و گفت : _ پس کنارت میمونم نیاز نیست بترسی . دور از چشمش لبخندی روی لبهام نشست واقعا فکر میکرد من میزارم اون امشب خودش رو تو اون مشروب کوفتی غرق کنه اونم بخاطر حرف های یه عفریته باید از…