رمان عشق تعصب پارت 35

0
(0)

 

_ خواهشا مزخرف نگو بهار خودت هم میدونی که داری چرت و پرت میگی ، هیچکدوم از حرفات واقعیت نداره خودت هم خیلی خوب میدونی پس بهتره این بحث تکراری رو تمومش کنیم باشه ؟
لبخند تلخی روی لبهام نقش بست ، پرستو بعد مرگ بهادر کاملا به من و بهنام وابسته شد خیلی بهنام رو دوست داشت چون یادگار داداشش بود من بعد مرگ بهادر این خونه و خانواده رو ترک نکردم چون یه دلیل واسش داشتم اون هم این بود که میخواستم پسرم با خانواده پدرش بزرگ بشه گرچه من میرفتم مشهد زندگی خوبی در انتظار پسرم نبود خانواده مادر من خیلی آدمای سختگیری بودند برای همین بود که من و مامان از هم فاصله گرفتیم خبر داریم از هم اما دور شدیم !
_ بهار
با شنیدن صدای پرستو از افکارم خارج شدم گیج بهش خیره شدم و گفتم :
_ جان ؟
_ حالت خوبه ؟
با شنیدن این حرفش سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم :
_ آره
لبخندی زد :
_ پاشو بیا بریم بیرون مامان نگرانت بود
_ من خوبم نیاز نیست نگران باشید
خواست چیزی بگه که صدای کیانوش اومد :
_ میتونم باهات صحبت کنم
با شنیدن صداش که شبیه صدای بهادر بود بی اختیار سرم رو تکون دادم ، پرستو رفت بیرون کیانوش اومد داخل اتاق بهم خیره شد که گفتم :
_ خوب میشنوم
با شنیدن این حرف من ابرویی بالا انداخت
_ منتظر معذرت خواهی هستی ؟
سری براش تکون دادم :
_ آره
لبخندی زد :
_ اما من نیومدم معذرت خواهی چون حرفام همش واقعیت بود این دلیل نمیشه که خودت رو توجیه کنی و مراقب پسرت نباشی .
این مرد دیگه داشت پاش رو از گلیمش درازتر میکرد اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم :
_ حدت رو بفهم داری زیاده روی میکنی میفهمی دیگه درسته ؟
با شنیدن این حرف من لبخندی تحویلم داد
_ نه
با شنیدن این حرفش چشمهام گرد شد این مرد روبروم بیش از حد پرو شده بود .

_ از اتاقم برو بیرون همین الان !
به سمتم اومد به چشمهام خیره شد و گفت :
_ از من میترسی ؟
پوزخندی بهش زدم :
_ چرا باید از تو بترسم نکنه شاخ داری یا دم داری ؟ بزار ببینم شاید داشته باشی …
بعدش خواستم برم جلو که دستم رو گرفت ، با قرار گرفتن دست گرمش روی دستم چشمهام گرد شد ، بهت زده بهش خیره شدم که خیلی گرم گفت :
_ مواظب پسرت باش تو یه مادر هستی و این وظیفه توئه هیچوقت فراموش نکن چه وظیفه ای داری شنیدی ؟
با شنیدن این حرفش چشمهام گرد شد باورم نمیشد همچین چیزی داشت به من میگفت این مرد
به سختی گفتم :
_ من مراقب پسرم هستم
_ بیش از حد تو گذشته غرق شدی ، شوهرت فوت شده اما پسرت زنده هست پس بهش برس نزار اون رو هم بخاطر بی احتیاطی از دست بدی .
بعدش دستش رو برداشت و از اتاق خارج شد ، همونجا ایستاده بودم و با چشمهای گشاد شده به مسیر رفتنش خیره شده بودم باورم نمیشد این حرفا رو بهم زده بود یعنی من واقعا مراقب پسرم نیستم ؟ این غیر ممکن بود چون من همیشه حواسم به پسرم بود هیچوقت نذاشتم تنها باشه این حرفا واقعا بی انصافی بود اون هم در حق من دستی به چشمهام کشیدم که صدای پرستو اومد :
_ بهار
به سمتش برگشتم بهنام تو بغلش بود به سمتش رفتم پسرم رو بغل کردم و بوسیدمش که خندید با دیدن خنده اش اشک تو چشمهام جمع شد چقدر شبیه بهادر بود پسر خوشگل من نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم که پرستو گفت :
_ چیشد چرا آه میکشی ؟
_ دیگه نمیخواد دنبال پرستار باشی !
_ چرا ؟
به چشمهاش زل زدم :
_ خودم مراقب پسرم هستم !
_ اما تو …
وسط حرفش پریدم :
_ من مادرش هستم هیچکس بهتر از من نمیتونه مراقب پسرم باشه پس نیاز نیست نگران این موضوع باشی .
_ درسته حق باتوئه باشه بهار به مامان میگم پرستار گرفتن دوباره رو کنسل کنه ‌

دوست نداشتم با اون پسره کیانوش رو در رو بشم همش با حرفاش سعی داشت من رو اذیت کنه ، نمیدونستم چرا از اذیت کردن من لذت میبرد نفسم رو کلافه بیرون فرستادم که بابا گفت :
_ بهار
به سمتش برگشتم و گفتم :
_ جان
لبخندی زد :
_ شنیدم گفتی نیاز به پرستار نیست چرا ؟
_ من مراقب پسرم هستم نیاز نیست دیگه پرستار استخدام کنیم ، من به هیچکس دیگه نمیتونم اعتماد کنم .
_ اما دخترم پرستار رو فقط برای کمک به تو گرفته بودیم که ازش شکایت شد ، میتونیم یه پرستار بهتر پیدا کنیم اگه بخوای .
لبخندی بهش زدم :
_ ممنون اما واقعا نیاز نیست من خودم از امروز به بعد کنار پسرم هستم و مواظبش هستم پس پرستار نمیخواد
_ باشه دخترم
نگاهم به کیانوش افتاد که با تمسخر داشت بهم نگاه میکرد عوضی دیگه داشتم ازش متنفر میشدم ، با خشم بلند شدم به سمت اتاقم راه افتادم که صدایی از پشت سرم اومد :
_ نمیدونستم حرفام انقدر تاثیر داره وگرنه زودتر میگفتم ، درضمن از ته قلبت باید برای پسرت مادری کنی نه بخاطر حرفیه این و همیشه تو حافظت ذخیره کن قشنگم
با عصبانیت به سمتش رفتم و با صدایی که سعی میکردم زیاد بلند نباشه گفتم :
_ حدت رو بفهم تو حق نداری هر چی از دهنت در اومد بهم بگی فهمیدی ؟
با شنیدن این حرف من سرش رو تکون داد :
_ نه
_ ببینم تو اصلا کی هستی که بخوای مادر بودن من رو زیر سئوال ببری ، یه مهمون هستی که یه مدت دیگه گورت رو گم میکنی ، من خودم حواسم به یادگاری عشقم هست یکبار بهادر رو از دست دادم نمیتونم کاری کنم یکبار دیگه پسرم رو از دست بدم حتی شده جون خودم رو میدم اما پسرم نه تو هم دست از سر من بردار .
بعدش خواستم برم که دستم رو گرفت ایستادم مثل برق زده ها دستم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم :
_ داری چیکار میکنی مثل اینکه اصلا حالت خوش نیست !
با شنیدن این حرف من لبخندی زد :
_ حالم کاملا خوبه
با شنیدن این حرفش نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم و گفتم :
_ کاملا مشخص ، از من دور باش وگرنه باهات برخورد جدی میکنم .

به سمتم اومد به چشمهام خیره شد و گفت :
_ منظورت از برخورد جدی چیه ؟
با شنیدن این حرفش دوتا نفس عمیق کشیدم و گفتم :
_ هر چی باشه بهت مربوط نیست پس دست از سر من بردار شنیدی ؟
سرش رو تکون داد :
_ نه اصلا متوجه حرفات نمیشم
دوست نداشتم بیشتر از این باهاش بحث کنم اینطور که مشخص بود قصدش فقط و فقط اذیت کردن من بود
_ به جهنم که متوجه نمیشی .
بعدش بدون توجه به قیافه ی متعجبش به سمت اتاقم رفتم و در رو قفل کردم همونجا گوشه اتاق نشستم ، دستم رو روی قلبم گذاشتم ، نمیدونستم این کیانوش چرا باهام سر جنگ داشت اما یه چیزی رو خیلی خوب میدونستم من اصلا قصد نداشتم پسرم رو از دست بدم پس تا میتونستم از خوردن قرص های اعصاب و بقیه جلوگیری میکردم تا مراقب پسرم باشم ، بعد مرگ بهادر خیلی مریض شدم برای همین پزشک بهم دستور داده بود سر موقع قرص بخورم !
با شنیدن صدای در اتاق به خودم اومد و با صدایی گرفته گفتم :
_ بله
_ عزیزم بیدار هستی یا خوابیدی ؟
_ نه بیدارم هستم
_ باهات یه کاری دارم میتونم بیام داخل اتاق
_ یه دقیقه صبر کنید
بعدش بلند شدم دستی به صورتم کشیدم و در اتاق رو که قفل کرده بودم باز کردم ، گیسو خانوم بود اومد داخل اتاق به چشمهام خیره شد و گفت :
_ باز گریه کردی ؟
بغضم رو قورت دادم و سرم رو به نشونه ی منفی تکون دادم :
_ نه
_ اما حال و روزت که اینو نمیگه ، اینطور هم که مشخص هست اصلا حالت خوب نیست
نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم و گفتگ :
_ خوبم نگران نباشید ، یخورده دلم گرفته بود
گیسو خانوم با ناراحتی بهم خیره شد ، اصلا این نگاه رو دوست نداشتم هیچکس نباید بخاطر من ناراحت میشد
_ خوب درمورد چی میخواستید صحبت کنید
نفسش رو آه مانند بیرون فرستاد
_ درمورد پرستار !

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان
رمان های pdf کامل
IMG 20240508 142226 973 scaled

دانلود رمان میراث هوس به صورت pdf کامل از مهین عبدی 3.8 (9)

بدون دیدگاه
          خلاصه رمان:     تصمیمم را گرفته بودم! پشتش ایستادم و دستانم دور سینه‌های برجسته و عضلانیِ مردانه‌اش قلاب شد. انگشتانم سینه‌هایش را لمس کردند و یک طرف صورتم را میان دو کتفش گذاشتم! بازی را شروع کرده بودم! خیلی وقت پیش! از همان موقع…
IMG 20240425 105233 896 scaled

دانلود رمان سس خردل جلد دوم به صورت pdf کامل از فاطمه مهراد 3.7 (3)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان :   ناز دختر شر و شیطونی که با امیرحافط زند بزرگ ترین بوکسور جهان ازدواج میکنه اما با خیانتی که از امیرحافظ میبینه ، ازش جدا میشه . با نابود شدن زندگی ناز ، فکر انتقام توی وجود ناز شعله میکشه ، این…
IMG 20240503 011134 326

دانلود رمان در رویای دژاوو به صورت pdf کامل از آزاده دریکوندی 3.6 (5)

بدون دیدگاه
      خلاصه رمان: دژاوو یعنی آشنا پنداری! یعنی وقتایی که احساس می کنید یک اتفاقی رو قبلا تجربه کردید. وقتی برای اولین بار وارد مکانی میشید و احساس می کنید قبلا اونجا رفتید، چیزی رو برای اولین بار می شنوید و فکر می کنید قبلا شنیدید… فکر کنم…
IMG 20240425 105138 060

دانلود رمان عیان به صورت pdf کامل از آذر اول 2.3 (6)

بدون دیدگاه
            خلاصه رمان: -جلوی شوهر قبلیت هم غذای شور گذاشتی که در رفت!؟ بغضم را به سختی قورت می دهم. -ب..ببخشید، مگه شوره؟ ها‌تف در جواب قاشق را محکم روی میز میکوبد. نیشخند ریزی میزند. – نه شیرینه..من مرض دارم می گم شوره    
IMG 20240425 105152 454 scaled

دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی 4.6 (5)

بدون دیدگاه
    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم،…
IMG 20240424 143258 649

دانلود رمان زخم روزمره به صورت pdf کامل از صبا معصومی 5 (2)

بدون دیدگاه
        خلاصه رمان : این رمان راجب زندگی دختری به نام ثناهست ک باازدست دادن خواهردوقلوش(صنم) واردبخشی برزخ گونه اززندگی میشه.صنم بااینکه ازلحاظ جسمی حضورنداره امادربخش بخش زندگی ثنادخیل هست.ثناشدیدا تحت تاثیر این اتفاق هست وتاحدودی منزوی وناراحت هست وتمام درهای زندگی روبسته میبینه امانقش پررنگ صنم…

آخرین دیدگاه‌ها

اشتراک در
اطلاع از
guest

0 دیدگاه ها
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها

دسته‌ها

0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x